به مناسبت گراميداشت هفته دفاع مقدس مي خواستم پستهايي دراين زمينه قراردهم ازصبروتحمل شماكمال تشكررادارم
اینجانب دراین مدت چندکلامی درخصوص جشنواره دفاع مقدس مطلب گذاشتم باشد که نسلهای آینده تداوم کار گذشته گان باشند.باتشکر
احساس آمیخته از التهاب و دلشوره در دلم موج می زد و هر لحظه با صدای ممتد و یکنواخت پارازیت بی سیمها که در سنگر طنین افکن بود بر دامنه این احساس افزوده می شد . ساعت حدود 3 بامداد را نشان می داد و تا آغاز عملیات وقت زیادی نداشتیم . دلم می خواست من هم مثل بقیه بچه های مخابرات ، بی سیم بر دوش ، همپای نیروهای گردان به جلو می رفتم اما دست سرنوشت مرا در آن شب به سنگر فرماندهی کشانده بود تا بی سیم چی فرمانده تیپ باشم . دوباره نگاهی به عقربه های ساعت انداختم ، حرکتشان انگار کند و نا محسوس شده بود فکر می کنم بقیه بچه هایی هم که در آن سنگر بودند حالتی بهتر از من نداشتند ، تنها فرمانده تیپ بود که با آرامش و متانت خاصی ، در زیر نور ملایم نور افکن نشسته بود و با دقت ، خطوط رنگی و پیچا پیچ نقشه و کالک بزرگی را که رویارویش گسترده بود نگاه می کرد و ما نیز باید تا لحظه آغاز درگیری در مرحله سکوت رادیویی می ماندیم تا دشمن احیاناً با شنود مکالمات ما ، پی به مسأله ای نبرد . فرصتی بود که برای پیروزی بچه ها دعا کنیم و به آینده بیاندیشیم .
با خود می اندیشیدیم : خدایا ! تا ساعتی دیگر آرامش این منطقه که گاه گاه با طنین انفجاری دور دست مثل سطح برکه ای که سنگی بر آن سقوط کند موج بر می دارد ، با شروع عملیات و حجم آتش گسترده ای که خواهد بارید کاملاً آشفته و طوفانی خواهد شد ...و چه گل هایی در مسیر این تند باد پر پر می شوند و چه سرو هایی که در خون خواهند شکست . سیمای مصمم و مظلوم بچه های رزمنده که به سوی خطوط دشمن پیش می رفتند از نظرم گذشت .
نمی دانم چطور شد به یاد محمود افتادم ، همان بسیجی 16 ساله ای که مثل اکثر بچه های دیگر گردان امام رضا (ع) ، اهل گرگان بود . تصویر نگاه مهربان و لبخند همیشگی اش انگار تمام صفحه ذهنم را پر کرده بود و همه خاطرم مشغول او بود . او در این عملیات بی سیم چی یکی از گروهان ها بود ، چقدر دوست داشتم سکوت بی سیم ها به پایان می رسید و صدای او را دو باره می شنیدم .
همین دیشب بود که با بقیه بچه های مخابرات گرد هم نشسته بودیم و صحبت مان گل انداخته بود ، یکی از بچه ها پرسید : فکر می کنید کدام یک شهید می شویم ؟! بعد از کمی بحث قرار گذاشتیم قرعه کشی کنیم ، دو بار قرعه کشیدیم که هر دو بار به نام محمود افتاد .
- تا سه نشه بازی نشه ... . این را یکی از بچه هایی که خیلی با محمود صمیمی بود و دلش نمی خواست قرعه به نام محمود بیافتد بر زبان آورد . لذا برای بار سوم قرعه کشی کردیم اما با کمال تعجب سومین قرعه هم به نام او افتاد . بعد از این قرعه کشی عجیب ، سکوتی محزون بر جمع دوستان ما سایه افکند و همه بچه ها را در خویش فرو برد ، همه سر در گریبان برده بودند و انگار می خواستند از لابلای انبوه خاطرات و اندیشه هایشان نقبی به آینده بزنند ولی در این میان ، محمود آرام تر سر به زیر افکنده بود و چهره اش در عرق شرم ملایمی گل می انداخت ... .
- علی ... علی ...علی ...حسین .
علی ...علی ...حسین .
صدای بی سیم که اکنون اعلام کد می کرد رشته ی خاطراتم را برید با اشتیاق گوشی را قاپیدم .
- علی هستم به گوشم... .
حالا دیگر درگیری شروع شده بود و بی سیم ها یک لحظه از نفس نمی افتادند. بچه های بی سیم چی با شور و حال خاصی پیام ها را تکرار می کردند . درون سنگر ما نیز شور و حال دیگری بر پا بود . نخستین تماس ها حاکی از آن بود که بچه ها در اکثر مواضع توانسته اند با موفقیت ، خطوط دشمن را بشکنند و تلفات زیادی بر آنان وارد سازند . دشمن که تا دقایقی پیش آرام می نمود مثل مار زخم خورده به خود می پیچد و آتش باری می کرد . گلوله های توپ و خمپاره که در بیرون سنگر با فاصله ای اندک منفجر می شدند خبر از شدت در گیری می دادند که هر لحظه بر شدت آن افزوده می گشت ... .
ساعتی از عملیات نگذشته بود که برادر جمال قدرتی ، فرمانده گردان امام رضا (ع ) تماس گرفت و کسب تکلیف کرد . از جملاتی که پر شور و بلند بلند ادا می کرد نشان می داد روحیه ی بالایی دارد .
- شما آخر توانسته اید با همسایه های خود دست بدهید یا نه ؟
منظور فرمانده تیپ آن بود که آیا گردان او توانسته است به گردان های هم جوارش ملحق شود یا نه ؟ و آیا راههای نفوذ و رخنه دشمن را بسته اند یا نه ؟
از پاسخی که برادر قدرتی داد فهمیدیم که الحاق صورت نگرفته است و نیرو هایشان در شرایط دشواری به سر می برند و قدرت عملیات را از دست داده اند و هر لحظه ممکن است دشمن آنها را دور بزند و قتل عام شوند . در این شرایط تنها تدبیری که به ذهن فرماندهی می رسید آن بود که گردان امام رضا (ع) تا مسافتی سریعاً عقب نشینی کنند . لحظه ها همچنان پر التهاب می گذشتند و مکالمه این دو فرمانده به وسیله کد های رمز بی سیم ادامه داشت . ناگهان در اوج لحظه های بحران صدای پر شور برادر قدرتی قطع شد و دیگر هرگز صدای او را نشنیدیم ... .
با شهادت برادر جمال قدرتی ، کار بسی دشوارتر می نمود ، لذا فرمانده تیپ در تماس های بعدی تمام کوشش خود را به کارمی برد تا بچه ها با سرعت و سلامتی از آن نقطه مقداری عقب نشینی کنند و تأ کید می کرد حتماً مجروحین و شهدا را همراه خود عقب بیاورند ... .
در چنین زمان فاجعه آمیزی با کمال تعجب مشاهده کردم، یکی از بچهها در گوشهای (بیتوجه به همه هیاهوها) نشسته و قرآنش را از جیبش بیرون آورده و آرام زمزمه میکند.
قرآن به انسان نیرو و آرامش میدهد و من در این شرایط احتیاج به قدرت و آرامش دارم. وقتی توان و آرامش لازم را از قرآن گرفتم به انجام وظیفه مشغول خواهم شد.
راوی:غاده چمران
منبع:کتاب چمران به روایت همسرشهید
فقط یک مجروح روی برانکارد قرار داشت که تمام سر و صورتش را خون پوشانده بود و جای ترکش در سرش دیده میشد. یک چشمش میوزیس شده بود و چشم دیگر دیلافیوتن.
او احمد بود!
به سرعت به طرف شیلنگ آب رفتم و در حالی که اشک میریختم به آرامی او را شستشو دادم. پس از معاینات اولیه، با همکارانم به این نتیجه رسیدیم که عمل سریع اجتنابناپذیر است. معمولاً مجروحین مغزی به دلیل نبود متخصص جراحی مغز و اعصاب بلافاصله به اهواز منتقل میشدند ولی شرایط احمد به قدری بحرانی بود که تن دادن به این ریسک عقلایی نبود. انتقال احمد به اهواز نیز اصلاً به صلاحش نبود و او امکان نداشت تا نیم ساعت دیگر زنده بماند. دلم بدجوری گرفته بود. همکارانم هم وضعی مشابه من داشتند. قیافه شاد و خندان او مثل فیلم روی پرده سینما جلوی چشمم بود. لبخند تلخی زدم و گفتم: چه کنیم آقایان؟ نمیشود دست روی دست گذاشت، باید کاری بکنیم! متخصص بیهوشی یکبار دیگر با دقت بیشتری او را معاینه کرد و با نگرانی در حالی که سرش را تکان میداد گفت: کارش تمام است. نمیدانم، هیچ شانسی نیست. متأسفانه رفتنی است!
برای مدت کوتاهی به فکر فرو رفتم و سپس گفتم: اگر همه شما فتوا بدهید امیدی به حیات او نیست من حاضرم عملش بکنم. همه با تعجب نگاهم کردند. حتماً به این فکر میکردند که ارتوپدی چه ربطی به جراحی مغز دارد. نخواستم بیش از این در انتظار بمانند. بلافاصله ادامه دادم که: من، در طول رزیدنتیم شش ماه دوره جراحی مغز و اعصاب دیدهام. ( به یاد دوران رزیدنتیم افتادم. در آن سالها که زیاد هم دور نبود، تحصیل در رشته ارتوپدی بدین نحو بود که یک رزیدنت سال اول این رشته اجباراً میبایست شش ماه دوره جراحی عمومی و شش ماه دوره جراحی مغز و اعصاب را بگذراند. دورههایی که متأسفانه در حال حاضر به فراموشی سپرده شده و حذف شدهاند و رزیدنتها از کسب تجربه در این زمینه محرومند و فقط دو ماه دوره جراحی را آن هم شکسته بسته میبینند. دورههای خوبی بود که کارایی آن در شرایط فعلی و هر شرایط خاصی میتوانست کارا و مثمر ثمر باشد.
زود تصمیم بگیرید داره دیر میشه. اگر فکر میکنید با اعزام احمد به اهواز تا پنجاه درصد زنده میمونه سریعاً روانهاش کنیم و اگر متفقالقول هستید که شانسی برای او متصور نیست بگویید تا دست به کار شویم.
چند ثانیه سکوت، مثل یک قرن گذشت و بعد اتخاذ تصمیم شد.
همه همکاران در اطاق عمل حاضر شدند و متخصصین بیهوشی، بیهوشی دادند و من مشغول شدم. سرش را تراشیدم و شروع کردم.
تیغ جراحی را به دست گرفتم و برشی هوایی روی پوست دادم. سعی کردم بدون لرزش دست و بسیار سریع این کار را انجام دهم. دلهره و ترس از عواقب آن و عدم موفقیت آزارم میداد. تمام تلاشم این بود که همراهانم در اطاق عمل که دقیقاً میدانستند من در این کار بسیار مبتدی هستم اعتماد خود را از دست ندهند. مته را سریع به دستم دادند و قسمتهایی از جمجمه را که احتمال میدادم بیشترین خونریزی از آنجا باشد هدف گرفتم و بدون وقفه و کوچکترین تردید شروع به باز کردن جمجمه کردم. هنوز لایه استخوانی را کاملاً بر نداشته بودم که خون فوران کرد. تمام محل عمل را خون گرفت. شریان خونریزی دهنده گم شد. گلوگاه پمپر را گرفتم و وارد حوضچه خونی کردم تا به مکش خون، شریان پاره را پیدا کنم. قلب بیمار برای لحظاتی شروع به تند شدن کرد. نکند علامتی از، از کار افتادن قلب باشد. حوضچه خونی تا نصف خالی شده بود. خوشبختانه سر شریان را پیدا کرده بودم و این علامت خوبی بود. آن را سریع گرفتم ولی از نوک پنس در رفت. خونریزی دوباره شدت گرفته بود. مجدداً پمپاژ کردم و رویه شفاف مغز را به استخوان اطراف دوختم و سر شریان را نیز ترمیم کردم. همه چیز را کنترل کردم. از جایی خون خارج نمیشد. محل را کاملاً تمیز کردم. نه! خوشبختانه جایی نشت خون وجود نداشت. خیالم راحت شد. ولی آیا مریض زنده است. به قدری آرام خوابیده بود که ترس برم داشت. پرستار عرقهایم را خشک کرد و در همان حال برای لحظهای چشمم به چشم متخصص بیهوشی دوخته شد. لبخند رضایت آمیزش، شک را از وجودم خارج کرد. چشمهای بیمار را کنترل کردم، بدتر نشده بود و این جای امیدواری داشت. با سرعت شروع به بستن زخم کردم. با اعتماد به نفس عجیبی سوزن را حرکت میدادم تمام سعیم این بود که رکوردم را در دوختن پارگیها بشکنم. رقیب من در این مبارزه مرگ و زندگی ، زمان بود و من میبایست بر زمان پیروز میشدم. استخوان را سر جایش گذاشتم و پوست را بستم. یک بار دیگر به چشمهای متخصص بیهوشی چشم دوختم. مثل اینکه زندگی داشت لبخند میزد.
گشادی مردمک بیمار در حال کاهش بود. خدایا خیلی خسته هستم. سپاس برای هم چیز!
خستگی عمل سنگینی که بیش از سه ساعت طول کشید، یک ساعت بعد از تن من و همکارانم در رفت. احمد توی بخش داشت حرف میزد.
منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 16
جوان 18ساله
مجروح روی تخت اتاق عمل بیهوش خوابیده بود و من آماده عمل بودم. دلگرم، امیدوار و استوار. این دستها اینجا باید ارزش خود را نشان میدادند و الا حضور یا عدم حضورم در جبهه چه ارزشی داشت!
بعد از شستن و ضد عفونی دستها، به اتاق عمل رفتم و لباس پوشیدم. پرستار اتاق عمل هم آماده شد و متخصص بیهوشی در اتاق حضور داشت. خدایا کمکم کن. به امید تو شروع میکنم. بدون داشتن گرافی و یا سیتیاسکن کار بسیار مشکلی بود و نمیدانستم از کجا شروع کنم.
به دلیل احتمال خونریزی شکمی یا پارگی روده بهتر بود بیمار را روی شکم نخوابانم، لذا در حالت خوابیده به پهلو شروع به کار کردم. ابتدا از محل ورود ترکش، پوست و عضلات را باز کردم تا روی مهرهها رسیدم. مسیر ترکش را دنبال کردم ولی خبری از ترکش نبود. سپس قسمتی از استخوانهای ستون مهرهای را برداشتم تا روی نخاع رسیدم. اینجا نیاز شدیدی به کنترل اعصاب و عدم ارزش دست داشتم. آیا میتوانم بر اعصابم مسلط باشم؟
درست فکر کرده بودم. خونریزی اطراف نخاع وجود داشت و به نظر میرسید که به قسمتهای بالاتر هم رفته باشد. لذا استخوان پشت مهره بالایی را نیز برداشتم. در زمان برداشتن استخوان سمت چپ، به نظرم رسید که استخوان در محل، محکم شده و کنده نمیشود. نکند ترکش اینجاست؟ با دقت و به آرامی عضلات اطراف استخوان را برداشتم، بله ترکش بود که از بین دو استخوان لامینای مهره تا کنار نخاع فرو رفته بود. ضربان قلبم تندتر شده بود. تمام لباسم خیس شده بود. خدا خدا کردم و سپس آرام آرام استخوانهای اطراف ترکش را برداشتم.
امتحان کردم، ترکش آزاد شده بود. به آرامی آن را خارج کردم و سپس استخوان پشت مهره بالاتر را نیز برداشتم. حالا دو طرف لخته بزرگ خونریزی را که روی نخاع فشار میآورد میدیدم. احساس سبکی میکردم. اخته را خارج کردم و خونریزیهای کوچک را بند آوردم و کمکم زخم را بستم.
هنوز نگران بودم که ممکن است حین خارج کردن ترکش به نخاع فشار آورده باشم، لذا منتظر به هوش آمدن بیمار شدم. مدتی بعد بیمار کمکم داشت هوشیار میشد. با بیطاقتی و با اصرار از بیمار خواستم پاهایش را حرکت دهد. دکتر بیهوشی گفت: کمی صبر کنید، هنوز بیدار نشده. ولی من طاقت نداشتم. مجدداً با فشار دادن به پاهایش او را تشویق به حرکت دادن پاها کردم. بیمار در یک لحظه و به آرامی زانوهایش را حرکت داد و چند سانتیمتر از تخت بالا آورد. احساس کردم تمام بدنم گرم شده، گرمای لذتبخشی که غیر قابل توصیف بود. با خوشحالی گفتم: به موقع بهش رسیدیم والا از دست میرفت. منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 50
خونریزی مغزی
دو اطاق عمل فعال داشتیم که در هر اطاق چهار تخت تعبیه شده بود. به مجرد خالی شدن یکی از تختها، دکتر به اطاق عمل منتقل شد و دکتر دوائی، عمل ایشان را به عهده گرفت. دکتر چمران از ناحیه کف پا مصدوم شده بود. کف پا سوراخ سوراخ شده بود و پشت کناره خارجی رانش به وسعت زیادی از بین رفته بود. با توجه به داروی بیهوشی کمی که در اختیار داشتیم، دکتر دوائی عمل را شروع کرد. چون زخم ناسور بود و پا له لورده شده بود بیحسی موضعی کارساز نبود. دکتر دوائی در حین عمل نگران درد دکتر بود و در همان حال به من اشاره کردند و گفتند که ببینیم وضع ایشان چطور است. نگاهی به چهره دکتر چمران کردم، دکتر در حال نجوا و زمزمه بود. به آرامی گفتم: «دکتر ببخشید درد دارید؟» در آن حالت خاص حاکم بر اطاق عمل دکتر به آرامی گفتند: «آقایان مشغول کار خود باشند. بگذارید ما هم به کار خودمان مشغول باشیم و بعد بیهوش شدند.
پس از اتمام عمل، دکتر چمران را به ریکاوری منتقل کردیم و من مسئولیت مراقبت از ایشان را به عهده گرفتم.
در حین مراقبت از دکتر چمران، ناگهان سر و صدای توجهم را جلب کرد. به طرف صدا رفتم. از انتهای راهرو مرد بلند قد لاغر اندامی را دیدم که با چکمه گلی، یونیفورم سپاه که یک چفیه روی دوشش انداخته بود، با سر و رویی غبار آلود و خاک گرفته، به آرامی به طرف من میآید و چند نفر به دنبال او گام برمیدارند. با کمی دقت متوجه شدم که ایشان آقای خامنهای هستند که مستقیماً از جبهه برای ملاقات دکتر چمران به بیمارستان گلستان آمده بودند. با چند تکه روزنامه بلافاصله کف اطاق ریکاوری را پوشاندم و ایشان وارد شدند و با دکتر چمران ملاقات کردند. در یکی دو متری ایشان در جایی که اصلاً تصورش را نمیکردم ایستاده بودم. در آن لحظات، احساس خوشآیند و امنیت خاطر عجیبی به من دست داد. ایشان دکتر چمران را در آغوش گرفتند و در گوششان نجوا کردند و هردو خندیدند. این صحنه برای من بسیار جالب و دلگرم کننده بود. این ملاقات پنج دقیقه طول کشید.
فردای آن روز دکتر را به بخش منتقل کردیم و من انترن ویژه ایشان بودم. پس از چهل و هشت ساعت از ستاد ارتش دستور آمد که دکتر باید به بیمارستان دیگر منتقل شود. بلافاصله یک آمبولانس نظامی آمد و عمل انتقال با سرعت بسیار زیادی صورت گرفت.
من و دکتر دوائی او را بدرقه کردیم. من فکر میکردم چه کوتاهی در حق ایشان در این بیمارستان صورت گرفته که چنین دستوری صادر شده است. به من خیلی برخورده بود که کوتاهی ما در این زمینه چه بود، که دکتر چمران را با این عجله از این بیمارستان بردند؟
دکتر وائی که حال مرا دیدند و متوجه موضوع شده بودند، گفتند: « این یک دستور است و ما باید انجام وظیفه کنیم. پس از عزیمت دکتر چمران، به بخش برگشتیم و مشغول ویزیت مجروحین شدیم».
هنوز یک ربع یا بیست دقیقه از خروج دکتر چمران نگذشته بود، من و دکتر دوائی در حال تعویض لوله قفسه سینه یک رزمند بودیم که صدای انفجار بسیار وحشتناکی اتاق را به شدت تکان داد، به نحوی که بخشی از سقف فرو ریخت. این بار محل انفجار بسیار به ما نزدیک بود. مطابق معمول به طرف محل افنجار دویدیم. چیزی که میدیدم باور نکردنی و عجیب بود. برای لحظاتی من و دکتر مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم. باورمان نمیشد ویرانهای که میدیدیم بیست دقیقه پیش محل بستری شدن دکتر چمران باشد. اشک دور چشمانمان حلقه زده بود. شنیده بودیم که ستون پنجم دشمن بسیار فعال عمل میکند ولی تا این حدش را ندیده بودیم. منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 127