اولین کار انتخاباتی من با حضور در ستاد به آفرین شروع شد . قرار بود خاتمی به میدان رقابت با محافظه کاران بیاید و قرار بود ستاد انتخاباتش کمیته زنان داشته باشد و قرار شد من به دلیل آشنایی قبلی با خانم شجاعی گفتگویی با او داشته باشم برای پذیرفت مسئولیت این کمیته تا بعد خود آقای خاتمی با او صحبت کند . ماموریت را انجام دادم و خانم شجاعی هم با شرط حضور خانم خواجه نوری که در وزارت ارشاد با آقای خاتمی همکار بود ، مسئولیت را قبول کرد و ماموریت بعدی ما شد گفتگو با خانم های برجسته و فعالان عرصه فرهنگ و سیاست و اجتماع که از شما چه پنهان آن زمان زیاد هم نبودند و در اولین ملاقاتها قول همکاری دادند و همراهمان شدند در سفر به سرزمین دلهای پاک هموطنان که قدمگاه خاتمی شده بود و چه جانانه میزبانی می کردند و چه مهربانانه همراهی می کردند و چه شور و غوغایی آفریدند ناگهان که کارناوال عاشورا را در حضور ۲۰ میلیونی خود غرقه کردند و محو و ناپدید !!!

همین تجربه باعث شد پس از آن تقریبا در تمام ستادهای انتخاباتی اصلاح طلبان حضور داشته باشم مستقیم و غیرمستقیم . البته خاطرات تلخ و شیرین هم فراوان است باشد برای وقتی دیگر

دسته ها :

سال ۷۶ بود و مدت کوتاهی از ریاست جمهوری آقای خاتمی می گذشت ما منتظر بودیم ببینیم حاصل لابی ها و مشورت ها و گفتگوها برای زنان چه حاصلی می دهد ؟ آقای خاتمی گفته بود من به اقدامات از بالا برای بهبود وضعیت زنان خیلی معتقد نیستم . رشد اآگاهی و توانمند شدن زنان شرایط بهتر را برایشان بوجود می آورد و باید امکان حرکت از پایین فراهم شود.  ما هم تایید کرده بودیم و ضرورت برنامه ریزی هایی از جانب قدرت را گوشزد کرده بودیم برای حصول  نتیجه .

خانم شجاعی با من تماس گرفت که به مناسبت روز زن عازم گیلانم و همراه ندارم اگر برنامه ای نداری با من بیا . من هم به پاس همه همراهی های او با برنامه هایی که پیشنهاد می کردیم ، پذیرفتم و هم سفرش شدم . صبح زود راهی شدیم وتمام طول مسیر به تحلیل شرایط و پیش بینی تصمیمات و برنامه های آتی گذشت . دیدار با خانم های فعال منطقه ، سخنرانی در جمع زنان و مردان به مناسبت ولادت حضرت زهرا و اعطای جایزه به زنان برتر استان و بازدید از چند مرکز و بعد از نهارهم  مراسم کلنگ زنی کانون فرهنگی اجتماعی زنان و بعد هم شرکت در کمیسیون زنان استان که همه مسئولین کمیسیون های شهرستان ها هم حاضر بودند .

اولین بار بود که در چنین برنامه رسمی دولتی شرکت می کردم و برایم معادلات و مناسباتی که شاهدش بودم جالب و قابل تامل بود . در اخبار ساعت ۲ همان روز خبر انتصاب زهرا شجاعی به عنوان رئیس مرکز امور مشارکت زنان اعلام شده بود و متن حکم آقای خاتمی که خواسته بود زمینه های مشارکت زنان در عرصه های مختلف فراهم شود،  قرائت شده بود . همکاران شجاعی در استان چهره های غمزده ای داشتند و بالاخره یکی پرسید : با رفتن شما تکلیف کمیسیون امور بانوان چه می شود . پاسخ کمی عجیب بود البته : خوب کس دیگری می آید مثلا همین خانم محتشمی که جوان است و صاحب ایده و پرانرژی !!! 

خود من با عبدالله نوری صحبت کرده بودم که اجازه دهد مشاورش که پس از یک دوره توقف کاری در وزارت کشور باردیگر توسط او به موقعیت سابقش بازگشته بود ، برای مسئولیت مهم تر مشاورت رئیس جمهور آماده شود و او با فروتنی گفته بود اگر آقای خاتمی اینطور می خواهد من حرفی ندارم .خوش سلیقگی آقای خاتمی در انتخاب روز زن برای اعلام حکم هم برایمان جالب بود .

این سفر تاریخی شد از این جهت که زهرا شجاعی صبح به عنوان  مشاو وزیر کشور به گیلان رفت و شب با سمت مشاور رئیس جمهور برگشت . و بازگشت ما قرین شد با اولین برنامه ریزی ها برای دفتر ارتقاء یافته ریاست جمهوری که رئیس آن قرار بود برای اولین باراز فردا در جلسات کابینه شرکت کند و همه وزرا موظف به همکاری با او شده بودند . خانم شجاعی از من خواست که در راه سخت پیش رو همراهیش کنم و من باوجود این که مشغول ثبت نام دوره دکتری در دانشگاه لبنان بودم با این شرط که هیچ مسئولیتی را نپذیرم ، قبول کردم که همان وظیفه ای که در ستاد داشتم یعنی ارتباطات را والبته مشاوره در امور جوانان ادامه دهم و این داستان ادامه پیدا کرد …ازسایت محتشمی

دسته ها :
چون نبودیم مرد میدانش
 


همه گشتیم نقش ایوانش
 


زآن دهان غنچه باید از غیرت
 


بدامن دَرد گریبانش
 


در گریبان کشید سر، خورشید
 


ز آفتاب رخ درخشانش
 


باغبانى که نار پستان یافت
 


چه تعلق به نار بُستانش
 


با پریشانیم عجب جمع است
 


خاطر طرّه پریشانش
 


گوهر از قعر بحر مى آید
 


به تماشاى آب دندانش
 


حیرتى دارم از چنین رخسار
 


هم از آن کس که نیست حیرانش
 


به غلامى دهد گرش بیند
 


یوسف خویش ، پیر کنعانش
 


مى پرستند چون صنم در دیر
 


همه کافر و مسلمانش
 


چند باشى دلا ز بى باکى
 


ایمن از سِحر چشم فتانش
 


از جراحات دل توان دانست
 


حِدّت تیرهاى مژگانش
 


تا چه آید به دل چه مى گذرد
 


از دل کوه برق پیکانش
 


عار دارد ز ملک اسکندر
 


تشنه فیض آب حیوانش
 


از سِرشکم جهان چو دریایى است
 


لاشه من ، اسیر طوفانش
 


بس که چون مرغ شب زدم فریاد
 


در غم روزگار هجرانش
 


داد جان را سروش عالم غیب
 


مژده اى از وصال جانانش
 


کز وجود امام خاتم کرد
 


ختم حق برزمانه احسانش
 


چهره بنمود شاهد ازلى
 


به ستمدیدگان هجرانش
 


پرده از چهره برگرفت زمهر
 


ریخت سنگ جفا زد امانش
 


کرد از این جلوه ، ختم نور ازل
 


بر صف کاینات جولانش
 


سر فخر زمین از این مولود
 


بَر شد از آسمان و کیوانش
 


حجّة اللّه مهدى موعود
 


مظهر دین حق و برهانش
 


زاده عسکرى ، سمىّ رسول
 


نجل زهرا و نخل بستانش
 


جانشین محمّد مختار
 


عترت خاص و عین قرآنش
 


همچو شیر خدا به پیکر کفر
 


ضیغم ذوالفقار غژمانش
 


درَوَد شرک را ز روى زمین
 


همچون خاشاک ، داس برّانش
 


گرگ با پاس او برد هرروز
 


شکوه میش ، پیش چوپانش
 


پیش آهو ز بیم او از عذر
 


مى کند شیر شرزه دندانش
 


با قضاى خدا سیره خلق
 


چیست جز مشتها به سندانش
 


از خدا منتى به عالم نیست
 


بیشتر از وجود ذى شاءنش
 


عیسى و خضر، از پیش به نماز
 


بهر شاگردى دبستانش
 


جنّت و دوزخند روز جزا
 


مزد شکر و جزاى کفرانش
 


گویى این طارم بلند اساس
 


همچون گویى است پیش چوگانش
 


بى نفاذش نبود روز ازل
 


اثرى از سپهر و سکّانش
 


از عدم کاروان هستى کرد
 


عزم جنبش زعزّ فرمانش
 


اى شهى کز ولایت ابراهیم
 


نار نمرود شد گلستانش
 


دست لطفت ببرد از آدم
 


ذلّت دستبرد شیطانش
 


جز پناهت نبرد یوسف را
 


به عزیزى ز ذلّ زندانش
 


اى سحاب کفت زفیّاضى
 


خجلت ابر کاه یارانش
 


غرفه را چون فتد به بحر گناه
 


لطف کن ورنه برد طوفانش
 


دستگیرى کن از وفا ورنه
 


سیر آفات کند بنیانش
 


تا خدایى کند خداى جهان
 


آنکه عام است لطف و احسانش
 


خاصه لطف کردگار بواد
 


آنکه محکم به توست پیمانش

اقتباس از :سایت امام مهدی
 

دسته ها :
خاطرات محمدرضا سرشار از «عکس انتخاباتی با کت دکتر احمدی نژاد»
            جمعه 28 فروردین 1388

تازه ترین کتاب محمد رضا سرشار با عنوان «عکس انتخاباتی با کت دکتر احمدی نژاد» از سوی انتشارات سوره مهر منتشر و در نمایشگاه کتاب تهران ارائه می شود.
به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی هنری برنا از انتشارات سوره مهر، محمد رضا سرشار درباره این کتاب گفت:عکس انتخاباتی با کت دکتر احمدی نژاد» خاطراتم از انتخابات مجلس ششم در سال 78 است که من و دکتر احمدی نژاد هر دو نامزد انتخابات بودیم.
وی ادامه داد: در آن سال من و دکتر احمدی نژاد هر دو در یک لیست انتخاباتی قرار داشتیم و بیان این خاطرات از جهاتی برای من جالب بود.
سرشار افزود: حضور دکتر احمدی نژاد و بسیاری از دولتمردان فعلی در این خاطرات منعکس شده و در این روزها که بحث های انتخاباتی داغ است استقبال خوبی از این کتاب شود.
انتشارات سوره مهر پیش از این، کتاب های دیگر محمد رضا سرشار را در یک مجموعه منتشر کرده است.

دسته ها :

سنی نیوز:یک بنده خدایی سخت سرگردان و ناراحت بود کسانی متوجه نگرانی او شدند وقتی دلیل را از او پرسیدند گفت من نمی دانم چه بکنم ؟ اگر تند راه می روم می گویند دیوانه است و اگر آهسته راه بروم می گویند تنبل است. من نمی دانم چطور بروم که مردم چنین نگویند.

ما نیز چنین حالی داریم اگر با جنب و جوش فراوان شرکت بکنیم یا با کندی و سستی هیچ فرقی در سرنوشت ما نمی کند . .

تجارب روزگار گذشته

در یکی از انتخاباتها (ریاست جمهوری ) ما تصمیم گرفتیم با جدیت تمام فعالیت کنیم تا بلکه نظر مثبت و محبت مسئولین مملکت را جلب نماییم.

ستادی درست کردیم با نام ….. ستاد مرکزی مقرش در زاهدان بود اما در همه شهرها شعبه هایی ایجاد نمودیم.

مسئولیتها را تقسیم کردیم یکی شد رئیس ستاد دیگری شد مسئول تبلیغات و … من به عنوان مسئول پشتیبانی و مالی ستاد تعیین شد وظیفه من تامین مالی ستاد بود ضمنا در تبلیغات نیز کار می کردم . قابل ذکر است که فارس و بلوچ و شیعه و سنی در ستاد ما مشارکت داشتند.  پس از یکماه تلاش بالاخره هفته آخر نزدیک شد یک هفته آخر را ما خیلی کوشش کردیم گروههایی درست کردیم و به شهرستانها فرستادیم تا تبلیغات کنند و همچنین به ستادها سر بزنند.

من همراه با دکتر طاهری و دکتر مجاهد و تعدادی ازاساتید دانشگاه که اسمهایشان را به یاد ندارم به سراوان رفتیم. در آنجا ما جلسات متعددی برگزار نمودیم متینگ خیابانی تشکلیل دادیم بعضی شبها تا ساعت ۱۱ در جلسات خیابانی به سوالات مردم پاسخ می دادیم و از برنامه های رئیس جمهوری که خودمان اصلا ندیده بودیم تعریف می کردیم . در همان جلسات گاهی به یادم می آمد و با خود می گفتم آیا من برای دین خدا که وظیفه ام بود این اندازه زحمت کشیده ام و بی اختیار جواب منفی بود.

دکتر طاهری  را زحمت بیشتری دادیم او همراه جماعتی به مناطق و اطراف سراوان رفت و تبلیغ نمود.

بعد از چند روز به زاهدان برگشتیم و با بیم و امید در انتخابات شرکت نمودیم.

در انتخابات ما پیروز شدیم نتیجه حیرت انگیز بود استان سیستان و بلوچستان به نسبت تعداد شرکت کنندگان در کشور اول شده بود . پس از دو سه روز شادمانی به ما اعلام نمودند برای ملاقات با رئیس جمهوری فلان روز همه در فرودگاه جمع شوند رئیس جمهور می خواهد از کسانی که تلاش کرده اند تشکر نماید وقتی این خبر خوب به اعضا و مسئولین ستادهای شهرستانها رسید شادمانی آنان چندین برابر شد.

روز موعود فرا رسید دوستانی که از شهرستانها آمده بودند شادیشان وصف ناپذیر بود. همه لحظه شماری می کردند که ساعت پرواز فرا برسد. نزدیک نماز مغرب با شور و اشتیاق به فرودگاه زاهدان رفتیم  در آنجا شادی ما جایش را به ناراحتی و عصبانیت شدید داد. در آنجا همه سرگردان بودند هیچ کس دلیل را نمی دانست برخی می گفتند هواپیما وسط راه بنزین تمام کرده برخی می گفتند چون لاستیکهایش کهنه بوده وسط راه پنچر شده . ..

اصلا هواپیمایی در کار نبود تمامی اعضای فارس ما با تعداد اندکی بسیاراندکی از بلوچ  را برده بودند و ما را سرگردان سر کار گذاشته بودند . کسانی که از شهرها و روستاهای خود با چه تبلیغاتی و چه امیدهایی آمده بودند ناراحتی شان وصف ناپذیر بود. آنان کسانی بودند که یکماه از کار و زندگی خود دست کشیده بودند و شب تا  صبح در روستاها دوندگی کرده بودند.

در فرودگاه عده ای از همراهان ما داد می زدند بابا حالا که هواپیمایی در کار نیست اقلا همان دعوت نامه و آدرس ملاقات با رئیس جمهور را بدهید خود ما با ماشین می رویم . کسی جوابگو نبود.

از شدت ناراحتی همه در حوزه جمع شدند و جناب مولانا مقداری از صبر و بی ارزشی دنیا و.. برایشان سخن گفتند . تعدادی به مولانا می گفتند : مولانا ما با چه رویی برگردیم ما در آنجا همه جا پخش کردیم که برای دیدن رئیس جمهور می رویم .

خلاصه این اولین ضربات و پاداشهای ما بودند. بعد از گذر از این مصبت نوبت به تقسیم غنایم رسید.

آن عده از اعضای ستاد ما (یعنی بلوچها ) که شغل دولتی داشتند به بهانه های مختلف از کارها برکنار شدند .  چند روز بعد دوستم جناب مدد جمشیدزهی که از مسئولین ستاد بود را پیاده دیدم وقتی دلیل را پرسیدم گفت قبلا کارمند بودم و ماشین اداره دستم بود اکنون از کار برکنار شدم.

بعد از آنکه حکومت مورد نظر ما آمد دیگر کسی از ما از نرخ جو و پیاز هم سوالی نکرد. چیزی که از آنهمه تلاش و زحمت نصیب ما شد شرمندگی در برابر مردم بود.

دکتر طاهری  می گفت مولانا شما ما را بردید و در سراوان متینگ دادید من هر وقت به سراوان می روم عرقهای خود را پاک می کنم و تا جایی که بتوانم خود را از مردم مخفی می کنم زیرا مردم می گویند شما که ما را برای رای دادن آوردید حتما اختیاراتی در این حکومت دارید فلان مشکل ما را حل کنید در حالیکه ما هیچکاره نیستیم .

خلاصه آن حکومت ما اگر چه بد نبود اما انتظارات ما بسیار زیاد بود . در آن حکومت خوب بعد از انتخابات کسی یادی از ما نکرد یعنی در هیچ مجلس و جلسه ای ما را نخواستند تنها یک جلسه بود که ما را در فرمانداری احضار نمودند و به ما گفتند به زودی نیروهای ایالات متحده وارد افغانستان می شوند و شما حق ندارید علیه آن دلاوران سخنی بگویید مبادا بهانه ای به دستشان بیافتد . که من سخنانی اعتراض آمیز بیان نمودم و گفتم ما به حکم قرآن مسئولیم باید از همسایگان مسلمان خود حمایت کنیم .. اگر می خواهیم از ایران دفاع کنیم نباید منتظر بمانیم کی نوبت ما می رسد و..

منبع:سنی نیوز

دسته ها :

بسم رب المهدی

مولای مهربانم !
آقا جان !
ای واصل زمین و آسمان ! 

بی تو ، دلتنگی ما را پایان نیست .
بی تو ، گذر زمان را توان دیدن نیست .
بی تو ، عشق را نگاه باور نیست .

عزیزا ! شمع در فراغت اشکریز است و گل ، برگ ریز .. و ما در عجبیم که با وجود این حزن و اندوه ، زندگی همچنان در چرخش است !!

نگار نازنینم !

از چه باید گذشت تا به تو رسید ؟
آیا از خویشتن ؟
- سالهاست که گذشته ام ..
آیا از بودن ؟
- مگر بودن هم معنا دارد ؟ مگر با حضور " شما " من هم هستم ؟

اما خدا کند که گفتارم تنها ادعا نباشد .. گذشتن از خود ، کار هر مدعی نیست !!

ای مهر بیکران !

تو خود بگو مهربانم ! بگو
از چه باید بگذرم ؟
تا هرگز از من نَمانَد
نه نامی و نه نشانی
جز خاکستری از عشق تو
در گذر نسیم و باد

آری ! باید درد باشد تا درمان ؛ نیز هم !

پس درد میخواهم .. درد عشق و محبت ! اصلا نه درد عشق کافی نیست .. برای چشیدن حلاوت وصل باید فصل را تجربه نمود ،
تا شاید ، شاید پس از این فصل ، رایحه خوش وصل را استشمام کنیم !

به امید درک لحظه بی مثال وصل ؛ آن لحظه که آرزومند نگاری به نگاری برسد .
... ... ...

یا مولای عجل علی ظهورک
 


منبع:سایت امام مهدی
دسته ها :
سال 254 هجری قمری است. بشر بن سلیمان در بازار برده فروشان بغداد کنجکاوانه به پیش می‏رود(2) و در این حال برای چندمین بار صحنه واگذاری مأموریتی را که از امام هادی‏علیه السلام بر عهده داشت، به خاطر می‏آورد:
ساعاتی از شب گذشته بود که دَرِ خانه به صدا در آمد. با سرعت به جانب در رفتم و چون در را گشودم، کافور - خادم أبی الحسن علی بن محمدعلیه السلام - را در مقابل خویش دیدم. او را فرستاده بودند تا مرا به سوی ایشان بخواند.
لباسم را پوشیدم و رفتم. چون بر ایشان وارد شدم، مشاهده کردم که با پسر بزرگوارش أبا محمد، امام حسن عسکری‏علیه السلام و خواهر گرامی‏اش - حکیمه - مشغول گفت‏وگو است؛ وقتی نشستم، فرمود:
ای بشر! تو از فرزندان انصاری و این ولایت همواره در خاندان شما از پدران به پسرانشان به ارث خواهد رسید؛ زیرا شما مورد اعتماد ما خاندان رسالتید و لذا من تو را به فضیلتی مشرّف می‏سازم که صاحبان همت‏های بلند از شیعه برای آن، از هم سبقت می‏گیرند و آن برتری، سرّی است که تو را به آن آگاه می‏سازم و اختیار می‏دهدم تا کنیزی را بخری.
چون سخن امام به این جا رسید، قلم و کاغذ برداشت و شروع به نوشتن نامه‏ای به خط و زبان رومی کرد، و پایان آن را به مُهر خویش مزیّن ساخت.
سپس کیسه‏ای زرد رنگ را که در آن دویست و بیست دینار بود در آورد و فرمود:
اینها را بگیر و رو به سوی بغداد آر! پیش از ظهر فلان روز، در بغداد خواهی بود، در جاده کنار رود فرات قدم گذار! پس چون به قایق‏های اسیران و بخش فروش کنیزان، رسیدی در میان فروشندگان چشم بگردان. و کیلان بنی عباس در خرید کنیز و دسته‏های کوچکی از جوانان عراق را مشاهده می‏نمایی. سپس نزدیک رو و در کنار برده فروشی که عمربن یزید نام دارد قرار گیر، آن گاه صبر کن تا زمانی که کنیزی با صفاتی چند را که می‏گویم بیاورند:
دو لباس حریر ضخیم بر تن دارد. از کشف حجابش و از این که به او دست زنند می‏پرهیزد و چون کسی قصد می‏کند که او را از ورای نقاب نازکی که بر چهره زده بنگرد نگاه خود را به جانبی دیگر می‏چرخاند. با این کار، صاحبش [عصبانی شده ]او را می‏زند و او با فریاد به زبان رومی چیزی بر زبان می‏راند. بدان که او می‏گوید: «وای از هتک حجابم!...».
(علیهم السلام) (علیهم السلام) (علیهم السلام)
صدای همهمه تنی چند از برده فروشان افکار بشر را از هم می‏گسلد، بشر نظری به اطراف می‏کند با خود می‏گوید، درست همین جا است و حال باید عمربن یزید برده فروش را پیدا کنم.
بشر نشانی عمر را می‏پرسد تا این که بالاخره او را می‏شناسد، نزدیک شده، در کنارش می‏ایستد. پس از ساعتی انتظار، کنیزی را با همان صفاتی که امام فرموده‏اند می‏آورند.
بشر با خود می‏اندیشد: خدایا! چه می‏بینم؟ لباس و رفتار همان است که امام فرموده‏اند! گویی خود این جا بوده و او را مشاهده نموده‏اند. بهتر است جلو روم تا اطمینان بیشتر پیدا کنم.
بشر پیش می‏آید، خریداران قصد برداشتن پوشش سر کنیز و دیدن چهره‏اش را دارند ولیکن کنیز، سرسختانه مقاومت می‏کند و نمی‏گذارد و حتی تیر نگاه نظر کنندگان به صورتش را با برگرداندن چهره در هم می‏شکند.
برده فروش، خشمگین از رفتار غریب کنیز، پیش رفته او را می‏زند و کنیز آن چنان که امام فرموده بودند، فریادی زده و به زبان رومی جمله‏ ای بر زبان می‏راند.
خریداری با دیدن رفتار کنیز پیش آمده چنین می‏گوید:
پاکدامنی و حیای این کنیز آن چنان شوق و رغبتی نسبت به او در من به وجود آورده که حاضرم او را به سیصد دینار بخرم.
کنیز با زبان عربی فصیح پاسخ می‏دهد:
اگر در لباس سلیمان و بر تختی همچون تخت پادشاهی او ظاهر شوی، مطمئن باش که در من میلی نسبت به تو حاصل نخواهد شد. پس مالت را حفظ کن. [و بیهوده آن را به هدر مده‏].
برده فروش به کنیز می‏گوید:
نرگس! چاره‏ای نیست، به هر حال باید تو را بفروشم.
نرگس پاسخ می‏دهد:
عجله‏ای نیست، چاره‏ای نداری جز آن که مرا به کسی بفروشی که قلبم نسبت به امانتداری او تسکین یابد.
برای بشر با دیدن این صحنه - که قبلاً آن را مو به مو از زبان مبارک امام شنیده بود - شکی باقی نمی‏ماند که درست آمده و نرگس همان است که مورد نظر امام بوده است. پس با خوشحالی به طرف عمربن یزید رفته، آنچنان که امام تعلیمش داده بود، نامه را به او داده، می‏گوید:
این نامه یکی از بزرگان است که آن را به زبان و خط رومی نگاشته و در آن کرم و وفا و جوانمردی و سخایش را وصف کرده است. این نامه را به کنیزت بده تا در اخلاق وی تأملی نماید و اگر مایل باشد و رضایت دهد، من وکیلم، تا او را برای وی خریداری نمایم.
فروشنده، نامه را گرفته به نرگس می‏دهد. کنیز نامه را می‏گشاید. با خواندن آن، حالش به گونه‏ای شگفت دگرگون می‏گردد و به شدت می‏ گرید و به فروشنده‏اش می‏گوید:
مرا به صاحب این نامه بفروش و اگر چنین نکنی قسم می‏خورم که خود را خواهم کشت.
بشر با خوشحالی رو به برده فروش نموده می‏گوید او را به چند می‏فروشی؟
طمع وجود فروشنده را پر ساخته. بشر بسیار چانه می‏زند تا بالاخره او را به قیمتی که امام در کیسه نهاده بود راضی می‏کند.
آنگاه بشر کیسه را داده نرگس را می‏خرد و رو به او می‏گوید:
با من بیا تا به اتاقی که اجاره کرده‏ام برویم تا زمان حرکت فرا رسد.
نرگس با شادمانی به دنبال بشر راه می‏افتد. بشر غرق فکر است: این دیگر چه جور کنیزی است؟ رومی است ولی به راحتی به زبان عربی سخن می‏گوید! از پوشش و حجابش شدیداً محافظت می‏کند و اجازه نمی‏دهد کسی به او دست بزند.
هر مشتری را از خود می‏راند و فروشنده‏اش را مجبور می‏سازد تا بگذارد خود، خریدارش را انتخاب نماید و از همه بالاتر رغبت زیادی به امام نشان می‏دهد، آن چنان که صاحبش را تهدید می‏کند که اگر او را نفروشد خود را خواهد کشت!
به اتاق اجاره‏ای رسیده‏اند. وارد اتاق می‏شوند. بشر حرکات نرگس را دقیقاً زیر نظر دارد. نرگس می‏نشیند و بلافاصله نامه امام را باز کرده و می‏بوسد و برگونه و چشمانش می‏گذارد و چهره بر آن می‏ساید.
بشر از شدت تعجب طاقت از کف داده، لب به سخن می‏گشاید:
نامه‏ای را می‏بوسی که صاحبش را نمی‏شناسی؟!
نرگس آهی کشیده می‏گوید:
براستی که تو از شناخت فرزندان انبیا ناتوان و عاجزی! به گوش باش و قلبت را فارغ ساز تا داستان زندگیم را برایت باز گویم:
ادامه دارد...
منبع :کتاب کمال الدین و تمام النعمه 

دسته ها :

ایا انتظار یک ایده انسانی است که بخواهد مورد گذشت زمان یا هماهنگی با زمان قرار گیرد؟خب اگر جوابتان اری است که دیگر حرفی برای گفتن نمی ماند اما اگر انتظار را یک امر دینی- الهی می دانید پس اجازه بدهید یک سوال دیگر بپرسم.ایا دین مورد دستخوش روزگار فرار می گیرد؟مثلا بگویم که نماز برای زمانی بود که اسلام نوظهور باید پایه هایش محکم می شد و الان که کودکان ما مسلم به دنیا می ایند دیگر احتیاجی به نماز ندارند چون اسلام در گوشت و استخونشون و همه دنیا اسلام را می شناسند.مطمئنا نماز همیشه ستون دین است(مگر اینکه پیامبر اشتباه کرده باشد).

برگردیم به موضوع انتظار.انتظار حجت خدا،حجتی که از روز غیبت تا به الان هنوز مهدی علیه السلام است،هیچ وقت نه می تواند رنگ نحجر بگیرد و نه بوی تجدد.چون اگر انتظار را متحجرانه بدانیم پس می توان ادعا کرد که ان منبع و منشای که انتظار نشات گرفته از ان است هم تحجر گونه و به عبارتی دیگر عقب افتاده از زمان است.در اینصورت است که خود منشا انتظار (امام)هم دیگر از کار افتاده می شود چون قدیمی است.

و اگر بخواهیم به دنبال انتظاری متجددانه باشیم لازمه اش این است که منشا انتظار را دستخوش تغییراتی به روز بکنیم.این زمان است که باید هر چند سال یکبار تعریفی جدید از امام زمان ارائه دهیم.البته لازم به ذکر می باشد که ممکن است ابعاد جدیدی از وجود نازنین حضرت برای ما روشن ترگردد اما نمی تواند باعث تغییر حات انتظار گردد.چون معنای انتظار همچون معنای گریه در طول زمان همیشه ثابت است.اگر ما به صد سال پیش برگردیم و از کلمه گریه استفاده بکنیم ،همه متوجه می شوند که منظور ما چیست چون گریه یک حالت درونیست که همیشه ثابت است.انتظار هم بدین گونه است.

انتظار و تحول.دو کلمه ای که ممکن است در ظاهر هیچ ربط خاصی با یکدیگر نداشته باشند اما اگر اندکی تامل به خرج بدهیم،خواهیم دید که در هر انتظار تحولی خوابیده است.ما همیشه منتظر چیزی هستیم که با اتفاق افتادن ان موضوع خاص تغییر و تحولی برای وضع موجود پیش اید.منتظریم ازدواج کنیم تا به سامان برسیم.منتظریم تا کسبی خوب پیدا کنیم تا تامین معشیت کنیم.و هزاران انتظار دیگر.حال ما همه منتظرانی هستیم که انتظار قائمی را می کشیم تا تحولی ایجاد کند.تحولی عظیم برای دنیا و هرانچه در ان است.منتظر قائمی که دین جدش را در سراسر عالم احیا کند و این یعنی تحول.

انتظار همیشه انتظاراست و انتظار همیشه برای تحول است.نه کهنگی در ان می تواند رخنه کند و نه قابل تعویض است.حال یک منتظر همیشه انتظاراست.

منبع:سایت امام مهدی

دسته ها :
X