*** مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم. فکر میکردم کسی را که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند باید آدم قسیالقلبی باشد. حتی از او میترسیدم. اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر کرد. مصطفی تقویمی آورد. گفتم آن را دیدهام. گفت: از کدام تصویر آن خوشتان آمد؟ پاسخ دادم شمع شمع خیلی مرا متأثر کرد. با تأکید پرسید: «شمع؟ چرا شمع؟» اشکم بیاختیار بر روی گونههایم لغزید. گفتم: «نمیدانم این شمع، این نور، انگار در وجود من هست. من فکر نمیکردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.» دلم میخواست بدانم آن را چه کسی کشیده و مصطفی گفت: «من کشیدهام.» ادامه دادم: شما که در جنگ و خون زندگی میکنید. مگر میشود؟ فکر نمیکنم شما بتوانید اینقدر احساس داشته باشید. مصطفی چمران شروع کرد به خواندن نوشتههای من. گفت: هرچه نوشتهاید خواندهام و دورادور با روحتان پرواز کردهام و اشکهایش سرازیر شد.
***یادم هست در یکی از سفرها که به روستا میرفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد. این اولین هدیهی قبل از ازدواج ما بود. خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم. دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گلهای درشت. شگفتزده چهرهی متبسم او را نگریستم. به شیرینی گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آنوقت روسری گذاشتم و این روسری برای همیشه ماند.
*** مهریهام قرآن کریم بود، و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت (ع) و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت. یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت برای فامیلم، برای مردم عجیب بود اینها.
*** گفتم: چرا غذای شب عید را که مادر برایمان فرستاد نخوردید؛ و نان و پنیر و چای خوردید. گفت: این غذای مدرسه نیست. گفتم: شما دیر آمدید بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید؟ اشکش جاری شد و گفت: خدا که میبیند.
*** آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور، در تمام راه اشک ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و ممکن است دیگر برنگردد. آن شب خیلی سخت بود. بالاخره در زمان محاصرهی پاوه برای همیشه به ایران آمدم.
*** بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هیچ چیز نبود. روی خاک میخوابیدم. خیلی وقتها گرسنه میماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر و... خیلی سختی کشیدم. یک روز بعدازظهر تنها بودم. روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم. که مصطفی سرزده آمد. دو زانو نشست و عذرخواهی کرد و گفت: من میدانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمیکردی به این روز بیفتی. اگر خواستی میتوانی برگردی تهران ولی من نمیتوانم این راه من است... گفتم: میدانی بدون شما نمیتوانم برگردم... گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید نه به خاطر من.
*** قرار نبود، برگردد و گفت: مثل اینکه خوشحال شدی دیدی من برگشتهام؟ من امشب برای شما برگشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچوقت به خاطر من برنگشتی برای کارت آمدی. با همان مهربانی گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم. هواپیما نبود تو میدانی من در همهی عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام. ولی امشب اصرار داشتم برگردم و با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم.» گفتم: « مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم این قدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم، خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم باز نمیتوانم خودم را خالی کنم. آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تسلی بدهی.» خندید و پاسخ داد: تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم.
*** فکر کردم خواب است. او را بوسیدم. حتی پاهایش را. مصطفی خیلی حساس بود. یکبار که دمپایی را جلوی پایش گذاشتم ناراحت شد. دو زانو نشست و دست مرا بوسید. گفت: تو برای من دمپایی میآوری؟ ولی آن شب تکان نخورد تا اعتراضی کند نسبت به بوسیدن پایش. همانطور که چشم هایش بسته بود گفت: من فردا شهید میشوم. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه اما من از خدا خواستهام و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم و بالاخره رضایتم را گرفت و بعد دو سفارش کرد یکی اینکه در ایران بمانم و دوم ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان...، تند دستش را گذاشت روی دهنم و گفت: «این را نگویید بدعت است. من رسول نیستم. اما چه کسی میتوانست مثل مصطفی باشد. چشمانم را بستم گفتم: «میخواهم یاد بگیرم چهطور صورتت را با چشم بسته ببینم.»
*** کتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. یقین داشتم مصطفی امروز شهید میشود. قصد داشتم مصطفی را بزنم. بزنم به پایش تا نتواند برود. همه جا را گشتم نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. هرچه فریاد زدم میخواهم بروم دنبال مصطفی نگذاشتند.
*** گفتند: مصطفی زخمی شده اما من رفتم به سمت سردخانه. وقتی او را دیدم فقط گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. بعد او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی که با پرواز او رحمتش را از این ملت نگیرد.
*** او را به مسجد محلهی بچگیش بردند. او با آرامش خوابیده بود. سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خیلی شب زیبایی بود وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند. وقتی او را به خاک سپردم باید تنها برمیگشتم. احساس کردم پشتم شکسته است.
*** حالا هرازگاهی نوشتهی او را میخوانم:
خدایا من از تو یک چیز میخواهم. با همهی اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلأ تنهایش نگذار. من میخواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فکر کند مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد. برای مدتی بس کوتاه.
میخواهم او به من فکر کند مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمهی عشق گفت و رفت به سوی کلمهی بینهایت.
راوی:غاده چمران
منبع:کتاب چمران به روایت همسرشهید