در حالی که خورشید خود را در سمت مغرب به پایین می‌کشید بچه‌ها آماده شده و مشتاقانه در انتظار فرمان حرکت بودند. چرا که ماهها برای فرار سیدن چنین موقعیتی لحظه‌شماری می‌کردند. البته آنان برای شروع عملیات در گذشته هم، مدتی به انتظار نشسته بودند؛ ولی این عملیات با گذشته اندکی تفاوت می‌کرد. چون این بار عملیات 48 ساعت قبل شروع شده بود و نیروها می‌بایست در منطقه عملیاتی جزیره مجنون هلی‌بُرد و پیاده می‌شدند. در این شرایط دشمن کاملاً آماده و نیروهای خط‌ شکن قبلی، کاملاً خسته شده بودند. با اینهمه، آمادگی و عشق نیروها، نه تنها کاهش نیافته که افزایش نیز یافته بود.
فرمان حرکت رسید و گردان در سکوت‌جزیره مجنون به راه افتاد. از طرفی مسافتی که باید پیموده می‌شد طولانی بود و از طرف دیگر اسلحه و مهماتی که هر فرد به دوش داشت سنگین و خسته کننده بود. گردان تا بعد از نیمه شب بی‌وقفه در راه بود تا اینکه فرمان توقف رسید. اکنون نزدیک دشمن بودیم، ولی متأسفانه معلوم شد که، دشمن در کمین نشسته و برای محاصره و قلع و قمع نیروها آمادگی کامل دارد. این بود که فرمان برگشت داده شد. آنان که روحشان در اشتیاق شهادت می‌سوخت، آهسته و در دل ناله می‌کردند که، خدایا؛ لحظه وصال چه زمان فرا می‌رسد؟ و نیز آنان که از تأخیر جهاد و رو‌در‌رویی با دشمن نگران بودند دعا کردند که خدایا؛ از جهاد و شهادت محروممان نفرما.
گردان با گامهای بلند و با سرعت زیاد خود را به پشت خاکریز کوتاهی می‌رساند که از همان جا حرکت خود را آغاز نموده بودند.

در چنین زمان فاجعه آمیزی با کمال تعجب مشاهده کردم، یکی از بچه‌ها در گوشه‌ای (بی‌توجه به همه هیاهوها) نشسته و قرآنش را از جیبش بیرون آورده و آرام زمزمه می‌کند.



زمان به سرعت می‌گذشت و نزدیک طلوع آفتاب بود که به مقصد رسیدند و هر کدام از بچه‌ها در گوشه‌ای روی زمین شروع به استراحت کردند و گروهی از آنها صبحانه را آماده کردند. هنوز بساط صبحانه را نچیده بودند که تکبیر نیروها طنین انداز شد و نیروها به یکباره از زمین کنده شده و کاملاً‌به حالت آماده در پشت خاکریز جا گرفتند. چرا که نیروهای دشمن با تانکها به سرعت در حال نزدیک شدن بودند.
شرایط بسیار خطرناک و فاجعه آمیزی پیش آمده بود. چون از یک طرف، نیروها بسیار خسته و احتیاج به استراحت داشتند. از طرف دیگر، در جزیره‌ای باید می‌جنگیدند که48 ساعت قبل، در دست نیروهای دشمن بود و با یک تهاجم مقداری عقب رانده شده بودند، ولی اکنون با آمادگی بیشتر، عملیات خود را شروع کرده و با سرعت پیش می‌آمدند.
مشکل بعدی این بود که، ارتباط با نیروهای خودی قطع و غیر از اسلحه‌های سبک ـ کلاش، آر.پی.جی و تیربار ـ چیز دیگری در اختیار رزمندگان نبود.
با این همه، خاکریز بچه‌ها کوتاه و بدون سنگر بود و در کنار آن جاده‌ای بود که تانکهای دشمن به سرعت از روی آن پیش می‌آمدند. در چنین موقعیت سختی که هر کس به طرفی می‌دوید و تلاشی را آغاز کرده بود و فریادی می‌زد و دشمن هم باران شدید گلوله خود را به طرف نیروها، بی‌امان ادامه می‌داد، با کمال تعجب مشاهده کردم، یکی از بچه‌ها در گوشه‌ای (بی‌توجه به همه هیاهوها) نشسته و قرآنش را از جیبش بیرون آورده و آرام زمزمه می‌کند. چند قدم آهسته به او نزدیک شدم و در حالی که مجذوب او شده و نمی‌خواستم آرامش باور نکردنی و عجیبش را بر هم زنم، با احتیاط و احترام سؤال کردم در این موقعیت خطیر، کاری لازمتر از قرآن خواندن پیدا نمی‌شود؟‌آرام صورت خود را برگرداند، نگاهی به من کرد و با تبسم زیبایی گفت:‌قرآن به انسان نیرو و آرامش می‌دهد و من در این شرایط احتیاج به قدرت و آرامش دارم. وقتی توان و آرامش لازم را از قرآن گرفتم به انجام وظیفه مشغول خواهم شد.

‌قرآن به انسان نیرو و آرامش می‌دهد و من در این شرایط احتیاج به قدرت و آرامش دارم. وقتی توان و آرامش لازم را از قرآن گرفتم به انجام وظیفه مشغول خواهم شد.



لحظاتی چند به قرائت قرآن ادامه داد و بعد قرآن را بوسه زد و در جیب روی سینه‌اش گذاشت، آرام و با اطمینان حرکت می‌کرد. در کنار جاده شیاری وجود داشت که عمق آن به اندازه طول قد یک انسان بود. شیار را انتخاب کرد و عده‌ای را دعوت کرد که به دنبال او حرکت کنند. داخل شیار از مقابل خاکریز عبور کردند و خود را به نزدیک دشمن رساندند.
دشمن احساس خطر کرد. شیار را زیر تیربار شدید خود گرفت. ولی او خود را مقابل تانک دشمن رساند. آر.پی.جی خود را آماده کرد و در یک لحظه با فریاد الله اکبر تانک را هدف گرفت، تانک آتش گرفت و متوقف شد. با متوقف شدن تانک آتش گرفته، تقریباً‌جاده مسدود شد. به ناچار، همه تانکها متوقف شدند. ولی او دست بردار نبود. گلوله دیگری آماده کرد و تانک بعدی را هم با یاری قرآن و چابکی به آتش کشید.
فریاد تکبیر از هر طرف بلند شد. تانکهای دشمن همه متوقف شدند، گروهی از نیروهای دشمن، از تانکهای خود بیرون آمده، پا به فرار گذاشتند، تعدادی نیز هنوز با تیربارهای خود، شیار را هدف گرفته بودند.
بار دیگر گلوله آر.پی.جی آماده شد. ولی این بار، قبل از فریاد تکبیر، گلوله‌ای صفیر زنان هوا را شکافت و بر پیشانی بلند او قرار گرفت. فریاد تکبیرش همراه با برزمین افتادن جسد پاکش بلند شد و در حالی که آر.پی.جی را در دستان خود می‌فشرد، ندای حق را لبیک گفت.
او کسی جز، طلبه شهید غلامرضا صالحی حاجی‌آبادی نبود. که با کمک قرآن، آرامش و قدرت یافت، دشمن را متوقف کرد و خود نیز به درجه رفیع شهادت نایل شد.

 

 

 

 


دسته ها :
X