مجروح روی تخت اتاق عمل بیهوش خوابیده بود و من آماده عمل بودم. دلگرم، امیدوار و استوار. این دستها اینجا باید ارزش خود را نشان میدادند و الا حضور یا عدم حضورم در جبهه چه ارزشی داشت!
بعد از شستن و ضد عفونی دستها، به اتاق عمل رفتم و لباس پوشیدم. پرستار اتاق عمل هم آماده شد و متخصص بیهوشی در اتاق حضور داشت. خدایا کمکم کن. به امید تو شروع میکنم. بدون داشتن گرافی و یا سیتیاسکن کار بسیار مشکلی بود و نمیدانستم از کجا شروع کنم.
به دلیل احتمال خونریزی شکمی یا پارگی روده بهتر بود بیمار را روی شکم نخوابانم، لذا در حالت خوابیده به پهلو شروع به کار کردم. ابتدا از محل ورود ترکش، پوست و عضلات را باز کردم تا روی مهرهها رسیدم. مسیر ترکش را دنبال کردم ولی خبری از ترکش نبود. سپس قسمتی از استخوانهای ستون مهرهای را برداشتم تا روی نخاع رسیدم. اینجا نیاز شدیدی به کنترل اعصاب و عدم ارزش دست داشتم. آیا میتوانم بر اعصابم مسلط باشم؟
درست فکر کرده بودم. خونریزی اطراف نخاع وجود داشت و به نظر میرسید که به قسمتهای بالاتر هم رفته باشد. لذا استخوان پشت مهره بالایی را نیز برداشتم. در زمان برداشتن استخوان سمت چپ، به نظرم رسید که استخوان در محل، محکم شده و کنده نمیشود. نکند ترکش اینجاست؟ با دقت و به آرامی عضلات اطراف استخوان را برداشتم، بله ترکش بود که از بین دو استخوان لامینای مهره تا کنار نخاع فرو رفته بود. ضربان قلبم تندتر شده بود. تمام لباسم خیس شده بود. خدا خدا کردم و سپس آرام آرام استخوانهای اطراف ترکش را برداشتم.
امتحان کردم، ترکش آزاد شده بود. به آرامی آن را خارج کردم و سپس استخوان پشت مهره بالاتر را نیز برداشتم. حالا دو طرف لخته بزرگ خونریزی را که روی نخاع فشار میآورد میدیدم. احساس سبکی میکردم. اخته را خارج کردم و خونریزیهای کوچک را بند آوردم و کمکم زخم را بستم.
هنوز نگران بودم که ممکن است حین خارج کردن ترکش به نخاع فشار آورده باشم، لذا منتظر به هوش آمدن بیمار شدم. مدتی بعد بیمار کمکم داشت هوشیار میشد. با بیطاقتی و با اصرار از بیمار خواستم پاهایش را حرکت دهد. دکتر بیهوشی گفت: کمی صبر کنید، هنوز بیدار نشده. ولی من طاقت نداشتم. مجدداً با فشار دادن به پاهایش او را تشویق به حرکت دادن پاها کردم. بیمار در یک لحظه و به آرامی زانوهایش را حرکت داد و چند سانتیمتر از تخت بالا آورد. احساس کردم تمام بدنم گرم شده، گرمای لذتبخشی که غیر قابل توصیف بود. با خوشحالی گفتم: به موقع بهش رسیدیم والا از دست میرفت. منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 50