ایران- محمدرضا اسدزاده:
«پرویز خرسند»؛ کسی که طنین صدایش با قلم زیبای او، نخستین صدایی بود که از رادیو- پس از اشغال رادیو و تلویزیون- به دست انقلابیون پخش شد.

نویسنده‌ای که سردبیری اولین هفته‌نامه انقلاب اسلامی- سروش- را بر عهده داشت و سرمقاله‌ معروفش، انقلابی‌های زمان را به شوق می‌آورد.

ما در خلال خیال پریشانش از زندگی روزمره، به سال‌های گذشته برگشتیم. به «آنجا که حق پیروز است»، به «برزیگران دشت خون»، به «مرثیه‌ای که نا‌سروده ماند»، به «پیغام زخم»، به «هابیل و قابیل» و به همه آثارش و خاطرات و مبارزاتی که از این همه هنوز در یادش مانده است.

خاطره «مسجد فیل»، «سخنرانی فرودگاه مشهد»، «تکثیر حدیث امام حسین(ع) در روزی که شاه به مشهد آمده بود»، خاطرات دانشگاه زندان، فرار، حسینیه ارشاد و سخنرانی ظهر عاشورا، همه و همه چه بسیار گفتنی‌هایی است که او در سینه دارد.

  • در فضای مبارزاتی پیش از انقلاب به عنوان یک عنصر انقلابی، چه احساسی بیشتر در شما غلبه داشت و بیشتر سعی می‌کردید چه کارهایی انجام بدهید؟

کارم خواندن و نوشتن شده بود. البته فعالیت‌های عملی هم داشتیم. وقتی به مشهد برگشتم، «امیر» و «پرویز پویان» ‌و آقای «احمدزاده» که بعد از انقلاب، اولین استاندار خراسان شد، گروهی با نام «جبهه اسلامی»‌ تشکیل داده بودند و من در این جبهه فعال شدم.

اولین کار ما در جلسات، خواندن کتاب «تنبیه الامه و تنزیه المله» مرحوم «آیت‌الله نائینی» بود که «طالقانی»‌بزرگ- این مرد به راستی انقلابی و مسلمان- تصحیحش کرده بود وحاشیه و توضیح نوشته بود. کتاب را برای هم شرح می‌دادیم.

فعالیت‌های انقلابی ما در «جبهه اسلامی» ‌شکل گرفتند و اتفاقاً یک پشتوانه مالی هم برای خودمان درست کرده بودیم. «احمدزاده»  برنامه‌ریزی کرد که هر کس دیر سر جلسه حاضر شود، باید پنج ریال بپردازد.

این بود که اولاً جلسات منظم بود و از همین طریق پول‌هایی جمع می‌شد. قرار بود بعداً تکلیف چگونگی خرج کردن پول‌ها مشخص شود.

این خودش داستانی دارد که پای مرا به ساواک و زندان کشاند.

  • چه‌طور؟ لطفاً ماجرا را تعریف کنید؟

یادم می‌آید در جلسه‌ای حدیث می‌خواندیم و من ترجمه می‌کردم. یک بار حدیثی از امام علی(ع) و حدیثی از امام حسین(ع) نقل شد.

جمله‌ای از امام علی(ع) بود که «یک جامعه اصلاح نمی‌شود مگر با اصلاح زمامداران آن و زمامداران، اصلاح نمی‌شوند مگر با استقامت و حرکت مستقیم مردم» همچنین جمله‌ای دیگر از حضرت امام حسین(ع) بود که «اگر کسی سلطان ستمگری ببیند و سکوت کند، خودش ستمگر است.»

بعد که تفسیر احادیث تمام شد، به این فکر رسیدیم که این ترجمه‌ها را روی کاغذی بنویسیم و در تیراژ بالا چاپ کنیم تا بین مردم توزیع شود. همین جا تصمیم گرفتیم پول‌های جمع شده در جلسات جبهه اسلامی را خرج انتشار این برگه‌ها بکنیم.

اتفاق جالبی افتاد. چون بدون هیچ‌گونه هماهنگی قبلی، برگه‌‌های چاپ شده حدیث اول، زمانی توزیع شد که حکومت، موضوع انقلاب سفید و اصلاح جامعه را مطرح کرده بود و برگه دوم یعنی حدیث امام حسین(ع)، روزی پخش شد که شاه به مشهد آمده بود. شاید باور نکنید که این کار بدون هیچ‌گونه هماهنگی و برنامه‌ریزی و غیر عمدی بود.

اما ساواک رد من و بچه‌های فعال در جبهه اسلامی را گرفت و بازداشت شدیم. به همین دلیل، دو ماه زندان بودم. هر چه می‌گفتیم غیرعمدی بوده، باور نمی‌کردند. اتفاقاً چون ترجمه ساده و روانی از احادیث کرده بودم، مأموران باور نمی‌کردند کار من باشد.

هر روز مرا کتک می‌زدند تا اقرار کنم این ترجمه‌ها و طرح این کار، از طرف «مهندس بازرگان» یا «آیت‌الله طالقانی» بوده است. هرچه می‌گفتم این کار خود من بوده، آنها می‌گفتند نه این کار از توی نیم وجبی برنمی‌آید. 

  • بعد از این دو ماه چه می‌کردید؟ باز هم ساواک به دنبال شما بود؟ ماجرای سخنرانی شما در فرودگاه مشهد در حضور آیت‌الله مرعشی چه بود و کی اتفاق افتاد؟

این اتفاق بعد از ماجراهای سال 42 بود. «آیت‌الله مرعشی» از قم به مشهد می‌آمد. من سال پنجم دبیرستان بودم که برای خیرمقدم گفتن به ایشان انتخاب شدم. جمعیت در فرودگاه موج می‌زد. یک استقبال بی‌سابقه بود.

وقتی پشت میکروفون رفتم و بسم‌الله گفتم، دیدم مأموران ساواکی که مرا در زندان می‌زدند هم در جمعیت ایستاده‌‌‌‌اند. ناگهان با همان ذهن پرشور نوجوانی‌ام تصمیم گرفتم به تلافی آن کتک‌هایی که خورده بودم و فرصت مناسبی که به دست آمده، چیزی بگویم.

از روی کاغذ، خیرمقدم گفتم. بعد کاغذ را کنار گذاشتم و شروع به سخنرانی کردم. ناگهان همه جمعیت فرودگاه متوجه من شد. رو به آیت‌الله مرعشی کردم و گفتم: ‌«آقا شما تاکنون چند بار به مشهد آمده‌اید. اما هیچ وقت این گونه از شما استقبال نشده است. گفتم این استقبال مردم به خاطر شخص شما نیست.

مردم به استقبال کسی آمده‌اند که منافع مردم و جامعه را دنبال می‌کند. بعد فریاد زدم: آقا!‌ مردم درد دارند و می‌خواهند دردهایشان برطرف شود و...‌همین شد که ولوله‌ها از جمعیت بلند شد و مأموران به دنبالم افتادند.

من هم لابه‌لای جمعیت گم شدم و بچه‌ها مرا با موتور فراری دادند. بعد به منزل آیت‌الله میلانی رفتم و آنجا پنهان شدم. از آن به بعد ساواک دائماً‌ به دنبال من بود تا اینکه وارد دانشگاه شدم و فعالیت‌های دانشجویی‌ام  آغاز شد.

  • در دانشگاه فردوسی مشهد چه نوع فعالیت‌هایی می‌کردید و چه نگاهی به مبارزات انقلابی علیه رژیم  شاه داشتید؟ فضای دانشگاه چقدر امکان کار سیاسی به شما می‌داد؟

اولین کاری که در دانشگاه کردیم، راه‌اندازی انجمن کتاب بود. این انجمن پاتوق ما شده بود. من هم کتابدار دانشگاه شده بودم و با ارتباطی که با بچه‌های مرفه داشتم، از آنها می‌خواستم که وقتی به تهران می‌روند، برای ما کتاب بیاورند.

آنها کتاب‌های اسلامی را با تخفیف می‌خریدند و به دانشگاه می‌آوردند. چون در دانشگاه عموماً کتاب‌های اسلامی خوب وجود نداشت. تمام کتاب‌های اسلامی خوب موجود، به تعداد انگشت‌های دست هم نمی‌رسیدند.

از جمله کارهای دیگر ما، نوشتن اعلامیه و نصب روی بردها و برگزاری سخنرانی‌ها در انجمن کتاب بود که دکتر شریعتی را برای سخنرانی دعوت می‌کردیم. فضای بسیار سختی بود. در کنار لامذهب‌ها و بهایی‌‌ها و چپ‌ها و مارکسیست‌ها و از طرفی دیگر مرتجع‌های مذهبی، می‌خواستیم حرف اسلام را بزنیم.

شما نمی‌دانید که چه کتک‌ها می‌خوردیم و چه ناسزاهایی می‌شنیدیم.  من افتخارم این است که سالها نویسنده مذهبی بوده‌ام و در فضاهایی که اصلاً‌ همه ضد اسلام بودند، ما برای اسلام فریاد زدیم اما... بگذریم.

  • در دوران دانشگاه شما به مدت یک سال محکوم به زندان و در همان دوران بازداشت شدید، دلیل این بازداشت چه بود و چطور شد که به زندانی طولانی محکوم شدید؟

ماجرا از این قرار بود که یک روز من با چند نفر از دوستان دانشگاهی با یک فولکس برای تفریح به باغی رفته بودیم. من یکی از بچه‌ها را که دوستش داشتم با اصرار با خودم بردم. او چون خانواده‌اش از عوامل حکومت بود، نمی‌خواست با ما بیاید. اما با اصرار من آمد. یکی از بچه‌ها  شعر طنزی همراه داشت که محتوای آن شاه و خاندان او را در قالب شعر به مضحکه می‌گرفت.

طبق معمول بچه‌ها خواستند تا شعر را بلند، بلند بخوانم و من هم خواندم. فردای آن روز دوستی که با اصرار من آمده بود را بازداشت کردند. او به خاطر شرایطی که داشت همه ما را لو داد.من دانشگاه بودم که دیدم نامه‌ای آمده و خواسته‌اند تا خودم را معرفی کنم.

فهمیدم محکوم به زندان شده‌ام. چند روزی از زمان مشخص شده،  گذشته بود و هنوز، خودم را معرفی نکرده بودم. دکتر شریعتی مرا در حیاط دانشکده دید و گفت: «چرا خودت را معرفی نمی‌کنی؟ ممکن است بیشتر آزارت بدهند.» گفتم: «من منتظرم بیایند وسط حیاط دانشگاه مرا بگیرند تا همه بفهمند که وقتی از نظام پلیسی صحبت می‌کنیم، چگونه نظامی است.»

دکتر شریعتی خیلی از این حرف خوشش آمد و تحسینم کرد. بعد از آن هم بازداشتم کردند و با توجه به فعالیت‌های سیاسی گذشته، به یک سال زندان محکوم شدم.

  • حتماً‌ از سالهای زندان، خاطرات زیادی دارید. شما سالهای 46 و 47 در حالی در زندان بودید که خیلی از چهره‌های معروف انقلابی در این دوره، در زندان به سر می‌بردند.
    دقیقاً‌ در همین زمان دکتر شریعتی نیز بازداشت شد و روانه زندان می‌شود. آیا او را در زندان می‌دیدید و اگر ارتباط خاص یا خاطراتی از آن دوره به یاد دارید، بفرمایید.

از هر روز زندان، خاطراتی به یاد ماندنی دارم. زندان ما را بیشتر می‌ساخت و فکر مبارزه را در ما بیشتر زنده می‌کرد. کتک خوردن داشت، سر تا پا خون شدن داشت، شکنجه داشت، اما مبارزه و بیداری بود.

ماجرای من و دکتر علی شریعتی در زندان در تهران، یک قصه شنیدنی است. من تا مدت‌های زیادی نمی‌دانستم شریعتی هم در همان زندان است. اول در بند چهار بودم. سلولی بود کنار مستراح که عذاب‌آور و وحشتناک بود.

مرا هم پیش کسی به نام «رسولی» بردند که بازجوی زندان بود. داخل اتاق بازجویی دیدم کتاب‌هایی روی میز ریخته بودند. کتاب‌های «شریعتی»، «طالقانی» و «بازرگان» و حتی کتاب من هم بود. «رسولی» رئیس بند برای ترساندن من گفت: اگر پیغمبر بند شش نبود، همه را تیرباران می‌کردیم.» دستور داد مرا هم به بند شش بردند. قبلاً از «پیغمبر بند شش» شنیده بودم و خیلی مشتاق بودم او را بشناسم.

رسولی چند تا سیگار به من داد و مرا با سرباز به بند فرستاد. وارد سلول که شدم، یکی جلو آمد و سلام و احوال‌پرسی کردیم و به من پتو داد. همه خواب بودند. تا نشستم و گفتم از بند چهار آمده‌ام، به من گفت: تو خرسند هستی؟  دست و پاهایم را وارسی کرد و می‌خواست ببیند آیا ناخن‌های دست و پایم را کشیده‌اند؟

پرسیدم پیغمبر بند شش که می‌گویند، کیست؟ گفت دکتر علی شریعتی است. او در سلول شش بود. ما در سلول هشت بودیم.  خیلی از دوستان دیگر،  همه این سلولها در بند شش بود. فردا نقشه‌ای کشیدیم تا من بتوانم دکتر شریعتی را نزدیک سلولش ملاقات کنم. آزادباش که دادند، ما بیرون سلول‌ها بودیم.

کنار سلول «شریعتی» یک بخاری بود. من به بهانه ریختن چای کنار بخاری رفتم و همین موقع بود که یک نفر  بلند صدا کرد، «خرسند» بیا و «شریعتی» ‌از داخل سلول صدای او را شنید و متوجه من شد. پشت در آمد و با هم احوال‌پرسی کردیم.

بعدها وقتی در سلولها باز می‌شد و همه کنار هم بودیم، روزهای به یادماندنی‌ای می‌شد. مثلاً شریعتی با هزار ترفند، سربازهای نگهبان را که اکثراً هم بیسواد  بودند، راضی می‌کرد تا بتوانیم گرد هم جمع شویم و حرف بزنیم.  

مقاله هابیل و قابیل یکی از تأثیرگذارترین مقالاتی بود که در آن دوره نوشته‌ام. صبح عاشورا بود. ظهر در حسینیه ارشاد برنامه داشتیم. از صبح نشستم و مقاله‌ای با نام «شهید همه اعصار» نوشتم که بعدها هم به صورت کتاب همه جا دست به دست می‌شد. همین مقاله بعداً به «هابیل و قابیل» مشهور شد.

ظهر عاشورا آن را در حسینیه ارشاد خواندم. آن روز فضای حسینیه دیدنی بود. از همان روز، این نوشته در زبان‌ها افتاد. شریعتی خیلی مرا تحسین کرد. حتی بعدها خیلی‌ها به اشتباه فکر کردند که این مقاله را شریعتی نوشته است. در اوج مبارزات انقلاب بود که با برادرم- که کشته شد- تصمیم گرفتیم مقاله را دوباره بخوانم و او، در استودیو آن را ضبط کند.

برادرم برای این مقاله موسیقی‌ای ساخت و من یک روز به صورت پنهانی وارد استودیوی رادیو شدم و متن را خواندم و او ضبط کرد. خلاصه در رادیوی سلطنتی رژیم شاه به صورت پنهانی یک نوار انقلابی ضبط کردیم. این کار، چیزی شبیه به یک معجزه بود.

این نوار بعدها در شمارگان سه میلیون تکثیر شد. دو میلیون در ایران و یک میلیون در بین دانشجویان خارج از کشور توزیع شد. وقتی نوار به دست ساواک افتاد، باز روز از نو و روزگار از نو بود. ساواک در تعقیب من افتاد و بعد هم من و هم برادرم بازداشت شدیم.

این نوار و این نوشته یکی از معروف‌ترین کارهای فرهنگی دوران مبارزه ما شد. «هابیل و قابیل» فریادی شد که در هر کانون انقلابی به گوش می‌رسید.شاید ندانید که حتی وقتی رادیو دست انقلابیون افتاد، اولین صدایی که بعد از اعلام صدای رادیو انقلاب اسلامی پخش شد، همین نوار بود. خیلی‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوشته و صدای شریعتی پخش شد ولی این‌طور نبود. 

...و اما روز دوازدهم بهمن در رادیو بودم. ثانیه‌شماری می‌کردم و یادم هست دائماً مشغول نوشتن متن ادبی برای ورود امام بودم. شب قبلش تا صبح دوازدهم بهمن بیدار بودم. روز بیست و دوم بهمن هم وقتی رادیو و تلویزیون به‌طور کامل دست انقلابیون افتاد و امام، «قطب‌زاده» را برای مسئولیت آن انتخاب کردند، اولین متن‌هایی که برای امام در رادیو و تلویزیون خوانده شد،

متن‌هایی بود که من نوشته بودم. بعد «آقای خامنه‌ای» مرا خواستند و گفتند: «تو برو پیش قطب‌زاده؛ چون او تجربه کافی ندارد و در راه‌اندازی رادیو و تلویزیون کمک ما باش». « خامنه‌ای» تأکید کرد که «مبادا فکر کنی که او رئیس توست و همچنین طوری هم برخورد نکن که تو رئیس او هستی.

کمک کن تا یک تلویزیون انقلابی شکل بگیرد.» من هم رفتم تا این‌که مدیر تولید شبکه 2 شدم و بعد مدیرعامل انتشارات سروش شدم و اولین مجله انقلابی ایران را به نام «سروش» منتشر کردم که تأثیرگذارترین و پرتیراژترین مجله انقلابی شد.

آن روزها شبانه‌روز برای انقلاب کار می‌کردیم. از آن روزها چه خاطرات گفتنی و نگفتنی دارم. اینها همه خاطرات فراموش شده روزگار گذشته انقلابی‌های سالخورده‌ای مثل من است.

منبع:همشهری آنلاین


دسته ها :
X