به مناسبت گراميداشت هفته دفاع مقدس مي خواستم  پستهايي دراين زمينه قراردهم ازصبروتحمل شماكمال تشكررادارم

دسته ها :

اینجانب دراین مدت چندکلامی درخصوص جشنواره دفاع مقدس مطلب گذاشتم باشد که نسلهای آینده تداوم کار گذشته گان باشند.باتشکر

دسته ها :

احساس آمیخته از التهاب و دلشوره در دلم موج می زد و هر لحظه با صدای ممتد و یکنواخت پارازیت بی سیمها که در سنگر طنین افکن بود بر دامنه این احساس افزوده می شد . ساعت حدود 3 بامداد را نشان می داد و تا آ‌غاز عملیات وقت زیادی نداشتیم . دلم می خواست من هم مثل بقیه بچه های مخابرات ، بی سیم بر دوش ، همپای نیروهای گردان به جلو می رفتم اما دست سرنوشت مرا در آن شب به سنگر فرماندهی کشانده بود تا بی سیم چی فرمانده تیپ باشم . دوباره نگاهی به عقربه های ساعت انداختم ، حرکتشان انگار کند و نا محسوس شده بود فکر می کنم بقیه بچه هایی هم که در آن سنگر بودند حالتی بهتر از من نداشتند ، تنها فرمانده تیپ بود که با آرامش و متانت خاصی ، در زیر نور ملایم نور افکن نشسته بود و با دقت ، خطوط رنگی و پیچا پیچ نقشه و کالک بزرگی را که رویارویش گسترده بود نگاه می کرد و ما نیز باید تا لحظه آغاز درگیری در مرحله سکوت رادیویی می ماندیم تا دشمن احیاناً با شنود مکالمات ما ، پی به مسأله ای نبرد . فرصتی بود که برای پیروزی بچه ها دعا کنیم و به آینده بیاندیشیم .
با خود می اندیشیدیم : خدایا ! تا ساعتی دیگر آرامش این منطقه که گاه گاه با طنین انفجاری دور دست مثل سطح برکه ای که سنگی بر آن سقوط کند موج بر می دارد ، با شروع عملیات و حجم آتش گسترده ای که خواهد بارید کاملاً آشفته و طوفانی خواهد شد ...و چه گل هایی در مسیر این تند باد پر پر می شوند و چه سرو هایی که در خون خواهند شکست . سیمای مصمم و مظلوم بچه های رزمنده که به سوی خطوط دشمن پیش می رفتند از نظرم گذشت .
نمی دانم چطور شد به یاد محمود افتادم ، همان بسیجی 16 ساله ای که مثل اکثر بچه های دیگر گردان امام رضا (ع) ، اهل گرگان بود . تصویر نگاه مهربان و لبخند همیشگی اش انگار تمام صفحه ذهنم را پر کرده بود و همه خاطرم مشغول او بود . او در این عملیات بی سیم چی یکی از گروهان ها بود ، چقدر دوست داشتم سکوت بی سیم ها به پایان می رسید و صدای او را دو باره می شنیدم .
همین دیشب بود که با بقیه بچه های مخابرات گرد هم نشسته بودیم و صحبت مان گل انداخته بود ، یکی از بچه ها پرسید : فکر می کنید کدام یک شهید می شویم ؟! بعد از کمی بحث قرار گذاشتیم قرعه کشی کنیم ، دو بار قرعه کشیدیم که هر دو بار به نام محمود افتاد .
- تا سه نشه بازی نشه ... . این را یکی از بچه هایی که خیلی با محمود صمیمی بود و دلش نمی خواست قرعه به نام محمود بیافتد بر زبان آورد . لذا برای بار سوم قرعه کشی کردیم اما با کمال تعجب سومین قرعه هم به نام او افتاد . بعد از این قرعه کشی عجیب ، سکوتی محزون بر جمع دوستان ما سایه افکند و همه بچه ها را در خویش فرو برد ، همه سر در گریبان برده بودند و انگار می خواستند از لابلای انبوه خاطرات و اندیشه هایشان نقبی به آینده بزنند ولی در این میان ، محمود آرام تر سر به زیر افکنده بود و چهره اش در عرق شرم ملایمی گل می انداخت ... .
- علی ... علی ...علی ...حسین .
علی ...علی ...حسین .
صدای بی سیم که اکنون اعلام کد می کرد رشته ی خاطراتم را برید با اشتیاق گوشی را قاپیدم .
- علی هستم به گوشم... .
حالا دیگر درگیری شروع شده بود و بی سیم ها یک لحظه از نفس نمی افتادند. بچه های بی سیم چی با شور و حال خاصی پیام ها را تکرار می کردند . درون سنگر ما نیز شور و حال دیگری بر پا بود . نخستین تماس ها حاکی از آن بود که بچه ها در اکثر مواضع توانسته اند با موفقیت ، خطوط دشمن را بشکنند و تلفات زیادی بر آنان وارد سازند . دشمن که تا دقایقی پیش آرام می نمود مثل مار زخم خورده به خود می پیچد و آتش باری می کرد . گلوله های توپ و خمپاره که در بیرون سنگر با فاصله ای اندک منفجر می شدند خبر از شدت در گیری می دادند که هر لحظه بر شدت آن افزوده می گشت ... .
ساعتی از عملیات نگذشته بود که برادر جمال قدرتی ، فرمانده گردان امام رضا (ع ) تماس گرفت و کسب تکلیف کرد . از جملاتی که پر شور و بلند بلند ادا می کرد نشان می داد روحیه ی بالایی دارد .
- شما آخر توانسته اید با همسایه های خود دست بدهید یا نه ؟
منظور فرمانده تیپ آن بود که آیا گردان او توانسته است به گردان های هم جوارش ملحق شود یا نه ؟ و آیا راههای نفوذ و رخنه دشمن را بسته اند یا نه ؟
از پاسخی که برادر قدرتی داد فهمیدیم که الحاق صورت نگرفته است و نیرو هایشان در شرایط دشواری به سر می برند و قدرت عملیات را از دست داده اند و هر لحظه ممکن است دشمن آنها را دور بزند و قتل عام شوند . در این شرایط تنها تدبیری که به ذهن فرماندهی می رسید آن بود که گردان امام رضا (ع) تا مسافتی سریعاً عقب نشینی کنند . لحظه ها همچنان پر التهاب می گذشتند و مکالمه این دو فرمانده به وسیله کد های رمز بی سیم ادامه داشت . ناگهان در اوج لحظه های بحران صدای پر شور برادر قدرتی قطع شد و دیگر هرگز صدای او را نشنیدیم ... .
با شهادت برادر جمال قدرتی ، کار بسی دشوارتر می نمود ، لذا فرمانده تیپ در تماس های بعدی تمام کوشش خود را به کارمی برد تا بچه ها با سرعت و سلامتی از آن نقطه مقداری عقب نشینی کنند و تأ کید می کرد حتماً مجروحین و شهدا را همراه خود عقب بیاورند ... .

 

دسته ها :
در حالی که خورشید خود را در سمت مغرب به پایین می‌کشید بچه‌ها آماده شده و مشتاقانه در انتظار فرمان حرکت بودند. چرا که ماهها برای فرار سیدن چنین موقعیتی لحظه‌شماری می‌کردند. البته آنان برای شروع عملیات در گذشته هم، مدتی به انتظار نشسته بودند؛ ولی این عملیات با گذشته اندکی تفاوت می‌کرد. چون این بار عملیات 48 ساعت قبل شروع شده بود و نیروها می‌بایست در منطقه عملیاتی جزیره مجنون هلی‌بُرد و پیاده می‌شدند. در این شرایط دشمن کاملاً آماده و نیروهای خط‌ شکن قبلی، کاملاً خسته شده بودند. با اینهمه، آمادگی و عشق نیروها، نه تنها کاهش نیافته که افزایش نیز یافته بود.
فرمان حرکت رسید و گردان در سکوت‌جزیره مجنون به راه افتاد. از طرفی مسافتی که باید پیموده می‌شد طولانی بود و از طرف دیگر اسلحه و مهماتی که هر فرد به دوش داشت سنگین و خسته کننده بود. گردان تا بعد از نیمه شب بی‌وقفه در راه بود تا اینکه فرمان توقف رسید. اکنون نزدیک دشمن بودیم، ولی متأسفانه معلوم شد که، دشمن در کمین نشسته و برای محاصره و قلع و قمع نیروها آمادگی کامل دارد. این بود که فرمان برگشت داده شد. آنان که روحشان در اشتیاق شهادت می‌سوخت، آهسته و در دل ناله می‌کردند که، خدایا؛ لحظه وصال چه زمان فرا می‌رسد؟ و نیز آنان که از تأخیر جهاد و رو‌در‌رویی با دشمن نگران بودند دعا کردند که خدایا؛ از جهاد و شهادت محروممان نفرما.
گردان با گامهای بلند و با سرعت زیاد خود را به پشت خاکریز کوتاهی می‌رساند که از همان جا حرکت خود را آغاز نموده بودند.

در چنین زمان فاجعه آمیزی با کمال تعجب مشاهده کردم، یکی از بچه‌ها در گوشه‌ای (بی‌توجه به همه هیاهوها) نشسته و قرآنش را از جیبش بیرون آورده و آرام زمزمه می‌کند.



زمان به سرعت می‌گذشت و نزدیک طلوع آفتاب بود که به مقصد رسیدند و هر کدام از بچه‌ها در گوشه‌ای روی زمین شروع به استراحت کردند و گروهی از آنها صبحانه را آماده کردند. هنوز بساط صبحانه را نچیده بودند که تکبیر نیروها طنین انداز شد و نیروها به یکباره از زمین کنده شده و کاملاً‌به حالت آماده در پشت خاکریز جا گرفتند. چرا که نیروهای دشمن با تانکها به سرعت در حال نزدیک شدن بودند.
شرایط بسیار خطرناک و فاجعه آمیزی پیش آمده بود. چون از یک طرف، نیروها بسیار خسته و احتیاج به استراحت داشتند. از طرف دیگر، در جزیره‌ای باید می‌جنگیدند که48 ساعت قبل، در دست نیروهای دشمن بود و با یک تهاجم مقداری عقب رانده شده بودند، ولی اکنون با آمادگی بیشتر، عملیات خود را شروع کرده و با سرعت پیش می‌آمدند.
مشکل بعدی این بود که، ارتباط با نیروهای خودی قطع و غیر از اسلحه‌های سبک ـ کلاش، آر.پی.جی و تیربار ـ چیز دیگری در اختیار رزمندگان نبود.
با این همه، خاکریز بچه‌ها کوتاه و بدون سنگر بود و در کنار آن جاده‌ای بود که تانکهای دشمن به سرعت از روی آن پیش می‌آمدند. در چنین موقعیت سختی که هر کس به طرفی می‌دوید و تلاشی را آغاز کرده بود و فریادی می‌زد و دشمن هم باران شدید گلوله خود را به طرف نیروها، بی‌امان ادامه می‌داد، با کمال تعجب مشاهده کردم، یکی از بچه‌ها در گوشه‌ای (بی‌توجه به همه هیاهوها) نشسته و قرآنش را از جیبش بیرون آورده و آرام زمزمه می‌کند. چند قدم آهسته به او نزدیک شدم و در حالی که مجذوب او شده و نمی‌خواستم آرامش باور نکردنی و عجیبش را بر هم زنم، با احتیاط و احترام سؤال کردم در این موقعیت خطیر، کاری لازمتر از قرآن خواندن پیدا نمی‌شود؟‌آرام صورت خود را برگرداند، نگاهی به من کرد و با تبسم زیبایی گفت:‌قرآن به انسان نیرو و آرامش می‌دهد و من در این شرایط احتیاج به قدرت و آرامش دارم. وقتی توان و آرامش لازم را از قرآن گرفتم به انجام وظیفه مشغول خواهم شد.

‌قرآن به انسان نیرو و آرامش می‌دهد و من در این شرایط احتیاج به قدرت و آرامش دارم. وقتی توان و آرامش لازم را از قرآن گرفتم به انجام وظیفه مشغول خواهم شد.



لحظاتی چند به قرائت قرآن ادامه داد و بعد قرآن را بوسه زد و در جیب روی سینه‌اش گذاشت، آرام و با اطمینان حرکت می‌کرد. در کنار جاده شیاری وجود داشت که عمق آن به اندازه طول قد یک انسان بود. شیار را انتخاب کرد و عده‌ای را دعوت کرد که به دنبال او حرکت کنند. داخل شیار از مقابل خاکریز عبور کردند و خود را به نزدیک دشمن رساندند.
دشمن احساس خطر کرد. شیار را زیر تیربار شدید خود گرفت. ولی او خود را مقابل تانک دشمن رساند. آر.پی.جی خود را آماده کرد و در یک لحظه با فریاد الله اکبر تانک را هدف گرفت، تانک آتش گرفت و متوقف شد. با متوقف شدن تانک آتش گرفته، تقریباً‌جاده مسدود شد. به ناچار، همه تانکها متوقف شدند. ولی او دست بردار نبود. گلوله دیگری آماده کرد و تانک بعدی را هم با یاری قرآن و چابکی به آتش کشید.
فریاد تکبیر از هر طرف بلند شد. تانکهای دشمن همه متوقف شدند، گروهی از نیروهای دشمن، از تانکهای خود بیرون آمده، پا به فرار گذاشتند، تعدادی نیز هنوز با تیربارهای خود، شیار را هدف گرفته بودند.
بار دیگر گلوله آر.پی.جی آماده شد. ولی این بار، قبل از فریاد تکبیر، گلوله‌ای صفیر زنان هوا را شکافت و بر پیشانی بلند او قرار گرفت. فریاد تکبیرش همراه با برزمین افتادن جسد پاکش بلند شد و در حالی که آر.پی.جی را در دستان خود می‌فشرد، ندای حق را لبیک گفت.
او کسی جز، طلبه شهید غلامرضا صالحی حاجی‌آبادی نبود. که با کمک قرآن، آرامش و قدرت یافت، دشمن را متوقف کرد و خود نیز به درجه رفیع شهادت نایل شد.

 

 

 

 

دسته ها :

 

*** مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می‌کردم کسی را که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند باید آدم قسی‌القلبی باشد. حتی از او می‌ترسیدم. اما لبخند او و آرامشش مرا غافل‌گیر کرد. مصطفی تقویمی آورد. گفتم آن را دیده‌ام. گفت:‌ از کدام تصویر آن خوشتان آمد؟ پاسخ دادم شمع شمع خیلی مرا متأثر کرد. با تأکید پرسید: «شمع؟ چرا شمع؟» اشکم بی‌اختیار بر روی گونه‌هایم لغزید. گفتم: «نمی‌دانم این شمع، این نور، انگار در وجود من هست. من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.» دلم می‌خواست بدانم آن را چه کسی کشیده و مصطفی گفت: «من کشیده‌ام.» ادامه دادم: شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید. مگر می‌شود؟ فکر نمی‌کنم شما بتوانید این‌قدر احساس داشته باشید. مصطفی چمران شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. گفت: هرچه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز کرده‌ام و اشک‌هایش سرازیر شد.
***یادم هست در یکی از سفرها که به روستا می‌رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. این اولین هدیه‌ی قبل از ازدواج ما بود. خیلی خوشحال شدم و همان‌جا باز کردم. دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گل‌های درشت. شگفت‌زده چهره‌ی متبسم او را نگریستم. به شیرینی گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن‌وقت روسری گذاشتم و این روسری برای همیشه ماند.
*** مهریه‌ام قرآن کریم بود، و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت (ع) و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه‌ای داشت. یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه‌اش نداشت برای فامیلم، برای مردم عجیب بود این‌ها.
*** گفتم: چرا غذای شب عید را که مادر برایمان فرستاد نخوردید؛ و نان و پنیر و چای خوردید. گفت: این غذای مدرسه نیست. گفتم: شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید؟ اشکش جاری شد و گفت: خدا که می‌بیند.
*** آن ‌روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور، در تمام راه اشک ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و ممکن است دیگر برنگردد. آن شب خیلی سخت بود. بالاخره در زمان محاصره‌ی پاوه برای همیشه به ایران آمدم.
*** بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آن‌جا هیچ چیز نبود. روی خاک می‌خوابیدم. خیلی وقت‌ها گرسنه می‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر و... خیلی سختی کشیدم. یک روز بعدازظهر تنها بودم. روی خاک نشسته بودم و اشک می‌ریختم. که مصطفی سرزده آمد. دو زانو نشست و عذرخواهی کرد و گفت: من می‌دانم زندگی تو نباید این‌طور باشد. تو فکر نمی‌کردی به این روز بیفتی. اگر خواستی می‌توانی برگردی تهران ولی من نمی‌توانم این راه من است... گفتم: می‌دانی بدون شما نمی‌توانم برگردم... گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید نه به خاطر من.
*** قرار نبود، برگردد و گفت: مثل این‌که خوشحال شدی دیدی من برگشته‌ام؟ من امشب برای شما برگشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ‌وقت به خاطر من برنگشتی برای کارت آمدی. با همان مهربانی گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم. هواپیما نبود تو می‌دانی من در همه‌‌ی عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده‌ام. ولی امشب اصرار داشتم برگردم و با هواپیمای خصوصی آمدم که این‌جا باشم.» گفتم: « مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می‌زدم احساس کردم این قدر دلم پر است که می‌خواهم فریاد بزنم، خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم باز نمی‌توانم خودم را خالی کنم. آن‌قدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می‌آمدی نمی‌توانستی مرا تسلی بدهی.» خندید و پاسخ داد: تو به عشق بزرگ‌تر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ‌ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم.
*** فکر کردم خواب است. او را بوسیدم. حتی پاهایش را. مصطفی خیلی حساس بود. یک‌بار که دمپایی را جلوی پایش گذاشتم ناراحت شد. دو زانو نشست و دست مرا بوسید. گفت: تو برای من دمپایی می‌آوری؟ ولی آن شب تکان نخورد تا اعتراضی کند نسبت به بوسیدن پایش. همان‌طور که چشم هایش بسته بود گفت: من فردا شهید می‌شوم. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه اما من از خدا خواسته‌ام و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم و بالاخره رضایتم را گرفت و بعد دو سفارش کرد یکی این‌که در ایران بمانم و دوم ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان...، تند دستش را گذاشت روی دهنم و گفت: «این را نگویید بدعت است. من رسول نیستم. اما چه کسی می‌توانست مثل مصطفی باشد. چشمانم را بستم گفتم: «می‌خواهم یاد بگیرم چه‌طور صورتت را با چشم بسته ببینم.»
*** کتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. یقین داشتم مصطفی امروز شهید می‌شود. قصد داشتم مصطفی را بزنم. بزنم به پایش تا نتواند برود. همه جا را گشتم نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. هرچه فریاد زدم می‌خواهم بروم دنبال مصطفی نگذاشتند.
*** گفتند: مصطفی زخمی شده اما من رفتم به سمت سردخانه. وقتی او را دیدم فقط گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. بعد او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی که با پرواز او رحمتش را از این ملت نگیرد.
*** او را به مسجد محله‌ی بچگیش بردند. او با آرامش خوابیده بود. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خیلی شب زیبایی بود وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند. وقتی او را به خاک سپردم باید تنها برمی‌گشتم. احساس کردم پشتم شکسته است.
*** حالا هرازگاهی نوشته‌ی او را می‌خوانم:
خدایا من از تو یک چیز می‌خواهم. با همه‌ی اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلأ تنهایش نگذار. من می‌خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می‌خواهم غاده به من فکر کند مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد. برای مدتی بس کوتاه.
می‌خواهم او به من فکر کند مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه‌ی عشق گفت و رفت به سوی کلمه‌ی بی‌نهایت.

راوی:غاده چمران
منبع:کتاب چمران به روایت همسرشهید


دسته ها :

فقط یک مجروح روی برانکارد قرار داشت که تمام سر و صورتش را خون پوشانده بود و جای ترکش در سرش دیده می‌شد. یک چشمش میوزیس شده بود و چشم دیگر دیلافیوتن.
او احمد بود!
به سرعت به طرف شیلنگ آب رفتم و در حالی که اشک می‌ریختم به آرامی او را شستشو دادم. پس از معاینات اولیه، با همکارانم به این نتیجه رسیدیم که عمل سریع اجتناب‌ناپذیر است. معمولاً مجروحین مغزی به دلیل نبود متخصص جراحی مغز و اعصاب بلافاصله به اهواز منتقل می‌شدند ولی شرایط احمد به قدری بحرانی بود که تن دادن به این ریسک عقلایی نبود. انتقال احمد به اهواز نیز اصلاً به صلاحش نبود و او امکان نداشت تا نیم ساعت دیگر زنده بماند. دلم بدجوری گرفته بود. همکارانم هم وضعی مشابه من داشتند. قیافه شاد و خندان او مثل فیلم روی پرده سینما جلوی چشمم بود. لبخند تلخی زدم و گفتم: چه کنیم آقایان؟ نمی‌شود دست روی دست گذاشت، باید کاری بکنیم! متخصص بیهوشی یکبار دیگر با دقت بیشتری او را معاینه کرد و با نگرانی در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت: کارش تمام است. نمی‌دانم، هیچ شانسی نیست. متأسفانه رفتنی است!
برای مدت کوتاهی به فکر فرو رفتم و سپس گفتم: اگر همه شما فتوا بدهید امیدی به حیات او نیست من حاضرم عملش بکنم. همه با تعجب نگاهم کردند. حتماً به این فکر می‌کردند که ارتوپدی چه ربطی به جراحی مغز دارد. نخواستم بیش از این در انتظار بمانند. بلافاصله ادامه دادم که: من، در طول رزیدنتیم شش ماه دوره جراحی مغز و اعصاب دیده‌ام. ( به یاد دوران رزیدنتیم افتادم. در آن سال‌ها که زیاد هم دور نبود، تحصیل در رشته ارتوپدی بدین نحو بود که یک رزیدنت سال اول این رشته اجباراً می‌بایست شش ماه دوره جراحی عمومی و شش ماه دوره جراحی مغز و اعصاب را بگذراند. دوره‌هایی که متأسفانه در حال حاضر به فراموشی سپرده شده و حذف شده‌اند و رزیدنت‌ها از کسب تجربه در این زمینه محرومند و فقط دو ماه دوره جراحی را آن هم شکسته بسته می‌بینند. دوره‌های خوبی بود که کارایی آن در شرایط فعلی و هر شرایط خاصی می‌توانست کارا و مثمر ثمر باشد.
زود تصمیم بگیرید داره دیر میشه. اگر فکر می‌کنید با اعزام احمد به اهواز تا پنجاه درصد زنده میمونه سریعاً روانه‌اش کنیم و اگر متفق‌القول هستید که شانسی برای او متصور نیست بگویید تا دست به کار شویم.
چند ثانیه سکوت، مثل یک قرن گذشت و بعد اتخاذ تصمیم شد.
همه همکاران در اطاق عمل حاضر شدند و متخصصین بیهوشی، بیهوشی دادند و من مشغول شدم. سرش را تراشیدم و شروع کردم.
تیغ جراحی را به دست گرفتم و برشی هوایی روی پوست دادم. سعی کردم بدون لرزش دست و بسیار سریع این کار را انجام دهم. دلهره و ترس از عواقب آن و عدم موفقیت آزارم می‌داد. تمام تلاشم این بود که همراهانم در اطاق عمل که دقیقاً می‌دانستند من در این کار بسیار مبتدی هستم اعتماد خود را از دست ندهند. مته را سریع به دستم دادند و قسمت‌هایی از جمجمه را که احتمال می‌دادم بیشترین خون‌ریزی از آن‌جا باشد هدف گرفتم و بدون وقفه و کوچکترین تردید شروع به باز کردن جمجمه کردم. هنوز لایه استخوانی را کاملاً بر نداشته بودم که خون فوران کرد. تمام محل عمل را خون گرفت. شریان خونریزی دهنده گم شد. گلوگاه پمپر را گرفتم و وارد حوضچه خونی کردم تا به مکش خون، شریان پاره را پیدا کنم. قلب بیمار برای لحظاتی شروع به تند شدن کرد. نکند علامتی از، از کار افتادن قلب باشد. حوضچه خونی تا نصف خالی شده بود. خوشبختانه سر شریان را پیدا کرده بودم و این علامت خوبی بود. آن را سریع گرفتم ولی از نوک پنس در رفت. خون‌ریزی دوباره شدت گرفته بود. مجدداً پمپاژ کردم و رویه شفاف مغز را به استخوان اطراف دوختم و سر شریان را نیز ترمیم کردم. همه چیز را کنترل کردم. از جایی خون خارج نمی‌شد. محل را کاملاً تمیز کردم. نه! خوشبختانه جایی نشت خون وجود نداشت. خیالم راحت شد. ولی آیا مریض زنده است. به قدری آرام خوابیده بود که ترس برم داشت. پرستار عرق‌هایم را خشک کرد و در همان حال برای لحظه‌ای چشمم به چشم متخصص بیهوشی دوخته شد. لبخند رضایت آمیزش، شک را از وجودم خارج کرد. چشم‌های بیمار را کنترل کردم، بدتر نشده بود و این جای امیدواری داشت. با سرعت شروع به بستن زخم کردم. با اعتماد به نفس عجیبی سوزن را حرکت می‌دادم تمام سعیم این بود که رکوردم را در دوختن پارگی‌ها بشکنم. رقیب من در این مبارزه مرگ و زندگی ، زمان بود و من می‌بایست بر زمان پیروز می‌شدم. استخوان را سر جایش گذاشتم و پوست را بستم. یک بار دیگر به چشم‌های متخصص بیهوشی چشم دوختم. مثل این‌که زندگی داشت لبخند می‌زد.
گشادی مردمک بیمار در حال کاهش بود. خدایا خیلی خسته هستم. سپاس برای هم چیز!
خستگی عمل سنگینی که بیش از سه ساعت طول کشید، یک ساعت بعد از تن من و همکارانم در رفت. احمد توی بخش داشت حرف می‌زد.
منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 16


دسته ها :

جوان 18ساله


یک مجروح را روی برانکارد برزنتی حمل می‌کردند و نمی‌دانستند در شلوغی فضای بیمارستان، او را کجا بگذارند. من متوجه آن‌ها شدم. اشاره‌ای کردم و آن‌ها برانکارد را در کنار من بر زمین گذاشتند. با پارچه‌ی خاک گرفته‌ای شکمش را پوشانده بودند. به آرامی پارچه را کنار زدم. مجروح علی‌رغم این‌که سعی می‌کرد فریاد نزند ولی از ته گلویش فریاد دردآلودش را حس می‌کردم. به قدری لب و دهانش را از شدت درد گاز گرفته بود که خون‌های خشک شده روی لب‌هایش به خوبی دیده می‌شد.
پارچه را که برداشتم روده‌هایش بیرون زد. قسمتی از روده که از شکم خارج بود، در موقع حمل، لای میله‌های برانکارد گیر کرده و در اثر سایش سیاه شده بود. او را نیز به اطاق عمل هدایت کردم و خودم برای عمل، به اطاق عمل رفتم. همکارانم در سطح بیمارستان به شدت مشغول فعالیت بودند.
مجروح هجده سال بیشتر نداشت. جوان نیرومند و قوی هیکل و برازنده‌ای بود، از خطه گیلان. با وجود خون زیادی که از او رفته بود، از نظر جسمی و مهم‌تر از آن، از نظر روحی مقاومت خوبی از خود نشان می‌داد. او را به سرعت از نظر مایع، احیا کردم تا بتواند بیهوشی را تحمل کند. به زحمت توانستم دو واحد خون برایش تهیه کنم. در اثر اصابت ترکش، زخم وسیعی به طول بیست سانتی‌متر به صورت مایل روی سطح قدامی شکمش ایجاد شده بود و روده‌ها از آن بیرون زده بود.
ابتدا برای این‌که بتوانم تمام شکم را بررسی کنم، زخم ترکش را از خط وسط مختصری به دو سمت امتداد دادم. خونریزی از چند رگ پاره شده ادامه داشت که آن‌ها را کنترل کردم، آنگاه قسمت سیاه شده روده را که حدود سی سانتی‌متر می‌شد قطع کردم و دو سر روده را به هم آناستوموز کردم و با توجه به نقص وسیع ایجاد شده در جدار شکم به زحمت توانستم جدار شکم را تا حد ممکن ببندم ولی هم‌چنان مختصری نقص در فاسیای قدامی شکم باقی ماند، ولی مطمئن بودم که می‌توان این مشکل را در شرایط بهتر و در یک مرکز مجهزتر حل کرد.
عمل جراحی با موفقیت به پایان رسید. بسیار خوشحال بودم که توانسته‌ام برایش کاری بکنم، ولی با خودم فکر می‌کردم که اگر مسیر ترکش به جای عبور از جدار شکم مختصری به سمت داخل متمایل می‌شد و از عمق شکم عبور می‌کرد، آنگاه هیچ جراحی در دنیا نمی‌توانست برای آن جوان رشید کاری انجام بدهد. یعنی کافی بود در لحظه اصابت ترکش که شاید کسری از ثانیه کمی به طرف چپ یا راست متمایل می‌شد تا شاید دوستی را صدا بزند و یا دشمن را هدف قرار دهد، آن وقت مسیر ترکش تغییر می‌کرد و او بی‌شک زنده نمی‌ماند.
منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 55

دسته ها :

مجروح روی تخت اتاق عمل بیهوش خوابیده بود و من آماده عمل بودم. دلگرم، امیدوار و استوار. این دست‌ها این‌جا باید ارزش خود را نشان می‌دادند و الا حضور یا عدم حضورم در جبهه چه ارزشی داشت!
بعد از شستن و ضد عفونی دست‌ها، به اتاق عمل رفتم و لباس پوشیدم. پرستار اتاق عمل هم آماده شد و متخصص بیهوشی در اتاق حضور داشت. خدایا کمکم کن. به امید تو شروع می‌کنم. بدون داشتن گرافی و یا سی‌تی‌‌اسکن کار بسیار مشکلی بود و نمی‌‌دانستم از کجا شروع کنم.
به دلیل احتمال خونریزی شکمی یا پارگی روده بهتر بود بیمار را روی شکم نخوابانم، لذا در حالت خوابیده به پهلو شروع به کار کردم. ابتدا از محل ورود ترکش، پوست و عضلات را باز کردم تا روی مهره‌ها رسیدم. مسیر ترکش را دنبال کردم ولی خبری از ترکش نبود. سپس قسمتی از استخوان‌های ستون مهره‌ای را برداشتم تا روی نخاع رسیدم. این‌جا نیاز شدیدی به کنترل اعصاب و عدم ارزش دست داشتم. آیا می‌توانم بر اعصابم مسلط باشم؟
درست فکر کرده بودم. خونریزی اطراف نخاع وجود داشت و به نظر می‌ر‌سید که به قسمت‌های بالاتر هم رفته باشد. لذا استخوان پشت مهره بالایی را نیز برداشتم. در زمان برداشتن استخوان سمت چپ، به نظرم رسید که استخوان در محل، محکم شده و کنده نمی‌شود. نکند ترکش اینجاست؟ با دقت و به آرامی عضلات اطراف استخوان را برداشتم، بله ترکش بود که از بین دو استخوان لامینای مهره تا کنار نخاع فرو رفته بود. ضربان قلبم تندتر شده بود. تمام لباسم خیس شده بود. خدا خدا کردم و سپس آرام آرام استخوان‌های اطراف ترکش را برداشتم.
امتحان کردم، ترکش آزاد شده بود. به آرامی آن را خارج کردم و سپس استخوان پشت مهره بالاتر را نیز برداشتم. حالا دو طرف لخته بزرگ خونریزی را که روی نخاع فشار می‌آورد می‌دیدم. احساس سبکی می‌کردم. اخته را خارج کردم و خونریزی‌های کوچک را بند آوردم و کم‌کم زخم را بستم.
هنوز نگران بودم که ممکن است حین خارج کردن ترکش به نخاع فشار آورده باشم، لذا منتظر به هوش آمدن بیمار شدم. مدتی بعد بیمار کم‌کم داشت هوشیار می‌شد. با بی‌طاقتی و با اصرار از بیمار خواستم پاهایش را حرکت دهد. دکتر بیهوشی گفت: کمی صبر کنید، هنوز بیدار نشده. ولی من طاقت نداشتم. مجدداً با فشار دادن به پاهایش او را تشویق به حرکت دادن پاها کردم. بیمار در یک لحظه و به آرامی زانوهایش را حرکت داد و چند سانتی‌متر از تخت بالا آورد. احساس کردم تمام بدنم گرم شده، گرمای لذت‌بخشی که غیر قابل توصیف بود. با خوشحالی گفتم: به موقع بهش رسیدیم والا از دست می‌رفت.
منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 50

دسته ها :

خونریزی مغزی


خونریزی مغزیه، هیچ فرصتی ندارم! اطاق عمل، خیلی سریع؟ اولین نفری که با برانکارد در کنارم ایستاده بود با تعجب سؤال کرد: نکنه می‌خوای عمل مغزی انجام بدی؟ دستگاه مکش خون درست کار نمی‌کنه و دستگاه بیهوشی نیز تقریباً خالی شده و برای حداکثر یک ساعت اکسیژن داریم. وقتی چشم‌های مضطرب من و حال بیمار را دید به صحبتش ادامه نداد و بیمار را به اتفاق همکارانش فوراً تخلیه کرد و با سرعت به طرف اطاق عمل هل داد.
تکنسین بیهوشی، جوانی بود حدود بیست تا بیست و دو ساله، خنده رو و با نشاط و روحیه بسیار بالا. فوراً لوله گذاری کرد و در همان حال با لبخند گفت: نگران نباش دکتر، انشاالله زنده می‌مونه. دست ما هست ولی اصلش جای دیگر وصله! ما باهات هستیم.
به سرعت روپوشم را به تن کردم. دوباره بیمار را معاینه کردم مردمک‌های یک طرف بازتر شده بود. موهای سر رزمنده در عرض چند دقیقه تراشیده شد. وضع ما در آن لحظه رزمندگانی را می‌مانست که بدون داشتن عقبه باید خاکریزها را فتح می‌کردند.
تکنسین اطاق عمل همه چیز را آماده کرده بود خون در مرکز داریم؟ تکنسین بیهوشی با خنده جواب داد: آره داریم دکتر جون، خوبش رو هم داریم به اندازه دو واحد o منفی گذاشته بودیم برای روز مبادا که مباداش رسید.
با خودم گفتم: بنده خدا، نمی‌دونم اگر در هنگام باز کردن جمجمه، رگ پاره شده را نتوانم کنترل کنم، دو واحد که هیچ بیست واحد هم کفاف نمی‌کنه!
تیغ جراحی را گرفتم و بسم الهی گفتم و برش را دادم. چند لحظه بعد مته داشت جمجمه را باز می‌کرد. خوشبختانه با تخلیه شدن خون، متوجه شدم که تکه فلز بسیار کوچکی ناشی از ترکش خمپاره به مغز آسیب نرسانده و فقط رگ کوچکی را پاره کرده است. مکش به سختی انجام می‌گرفت و دستگاه داشت خرناس می‌‌کشید و عنقریب از کار می‌افتاد. او راست می‌گفت. صدای دستگاه مکنده خوشایند نبود و مانند پیر مردی بود که سال‌ها سیگار کشیده و سینه‌اش خس خس می‌‌کرد و روزهای آخر عمرش را طی می‌کرد.
رگ آسیب دیده را دوختم و محل را با دقت تمیز کردم، نشتی نداشت با حوصله و صبر ولی با سرعت عملی که توقعش را نداشتم، جمجمه را بستم و نفسی به راحتی کشیدم. نگاه نگران تکنسین مرا متوجه حال بیمار کرد. دوباره باید بر اعصابم مسلط می‌شدم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به او کردم. فشارش به علت خونریزی در حال افت بود. اگر سه دقیقه به همین منوال می‌گذشت و من نمی‌توانستم کاری بکنم و یا نیاز به باز کردن مجدد جمجمه بود، بیمار یقیناً می‌مرد. صدای بوق دستگاه بیهوشی تمرکزم را به هم می‌زد. به علت خستگی، چشمم برای لحظاتی سیاهی رفت. تمام انرژیم را جمع کردم، درست مثل آرش که هستی‌اش را در تیر گذاشت تا به تورانیان ثابت کند که ایرانی کیست و سرزمین ایران تا کجا وسعت دارد. به خودم نهیب زدم. سرزمین من حالا در حد فاصل انگشت‌هایم بود تا مغز یک جوان جان بر کف ایثارگر.
از تکنسین خواستم تا با سرنگ به دستگاه مکنده پیر کمک کند تا مسیر خون کمکی باز شود و جبران خون از دست رفته را در ثانیه‌های در پیش بکند. خون با سرعت به درون رگ‌های خالی شده بیمار تزریق شد. من و تکنسین اطاق عمل تمام تلاشمان را کرده بودیم و بدن بیمار باید مسیر جبرانی برگشت به زندگی را می‌پیمود، حالا دیگر بدون کمک من و عوامل اطاق عمل و با لطف او، آن بالایی! منان بی‌همتا.
نبض بیمار را چک کردم. قلب بیمار به تعادل نزدیک می‌شد. عمل سنگین و دلهره‌آور تمام انرژیم را گرفته بود. ذهنم کاملاً خسته بود. دستکش‌هایم را درآوردم. قطر گشاد شده مردمک کاهش یافته بود. یکبار دیگر تلؤلؤ آفتاب داغ و سوزان خوزستان را روی پوست بدنم حس می‌کردم.
منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 20

دسته ها :

دو اطاق عمل فعال داشتیم که در هر اطاق چهار تخت تعبیه شده بود. به مجرد خالی شدن یکی از تخت‌ها، دکتر به اطاق عمل منتقل شد و دکتر دوائی، عمل ایشان را به عهده گرفت. دکتر چمران از ناحیه کف پا مصدوم شده بود. کف پا سوراخ سوراخ شده بود و پشت کناره خارجی رانش به وسعت زیادی از بین رفته بود. با توجه به داروی بیهوشی کمی که در اختیار داشتیم، دکتر دوائی عمل را شروع کرد. چون زخم ناسور بود و پا له لورده شده بود بیحسی موضعی کارساز نبود. دکتر دوائی در حین عمل نگران درد دکتر بود و در همان حال به من اشاره کردند و گفتند که ببینیم وضع ایشان چطور است. نگاهی به چهره دکتر چمران کردم، دکتر در حال نجوا و زمزمه بود. به آرامی گفتم: «دکتر ببخشید درد دارید؟» در آن حالت خاص حاکم بر اطاق عمل دکتر به آرامی گفتند: «آقایان مشغول کار خود باشند. بگذارید ما هم به کار خودمان مشغول باشیم و بعد بیهوش شدند.
پس از اتمام عمل، دکتر چمران را به ریکاوری منتقل کردیم و من مسئولیت مراقبت از ایشان را به عهده گرفتم.
در حین مراقبت از دکتر چمران، ناگهان سر و صدای توجهم را جلب کرد. به طرف صدا رفتم. از انتهای راهرو مرد بلند قد لاغر اندامی را دیدم که با چکمه گلی، یونیفورم سپاه که یک چفیه روی دوشش انداخته بود، با سر و رویی غبار آلود و خاک گرفته، به آرامی به طرف من می‌آید و چند نفر به دنبال او گام برمی‌دارند. با کمی دقت متوجه شدم که ایشان آقای خامنه‌ای هستند که مستقیماً از جبهه برای ملاقات دکتر چمران به بیمارستان گلستان آمده بودند. با چند تکه روزنامه بلافاصله کف اطاق ریکاوری را پوشاندم و ایشان وارد شدند و با دکتر چمران ملاقات کردند. در یکی دو متری ایشان در جایی که اصلاً تصورش را نمی‌کردم ایستاده بودم. در آن لحظات، احساس خوش‌آیند و امنیت خاطر عجیبی به من دست داد. ایشان دکتر چمران را در آغوش گرفتند و در گوششان نجوا کردند و هردو خندیدند. این صحنه برای من بسیار جالب و دلگرم کننده بود. این ملاقات پنج دقیقه طول کشید.
فردای آن روز دکتر را به بخش منتقل کردیم و من انترن ویژه ایشان بودم. پس از چهل و هشت ساعت از ستاد ارتش دستور آمد که دکتر باید به بیمارستان دیگر منتقل شود. بلافاصله یک آمبولانس نظامی آمد و عمل انتقال با سرعت بسیار زیادی صورت گرفت.
من و دکتر دوائی او را بدرقه کردیم. من فکر می‌کردم چه کوتاهی در حق ایشان در این بیمارستان صورت گرفته که چنین دستوری صادر شده است. به من خیلی برخورده بود که کوتاهی ما در این زمینه چه بود، که دکتر چمران را با این عجله از این بیمارستان بردند؟
دکتر وائی که حال مرا دیدند و متوجه موضوع شده بودند، گفتند: « این یک دستور است و ما باید انجام وظیفه کنیم. پس از عزیمت دکتر چمران، به بخش برگشتیم و مشغول ویزیت مجروحین شدیم».
هنوز یک ربع یا بیست دقیقه از خروج دکتر چمران نگذشته بود، من و دکتر دوائی در حال تعویض لوله قفسه سینه یک رزمند بودیم که صدای انفجار بسیار وحشتناکی اتاق را به شدت تکان داد، به نحوی که بخشی از سقف فرو ریخت. این بار محل انفجار بسیار به ما نزدیک بود. مطابق معمول به طرف محل افنجار دویدیم. چیزی که می‌دیدم باور نکردنی و عجیب بود. برای لحظاتی من و دکتر مات و مبهوت به هم نگاه می‌کردیم. باورمان نمی‌شد ویرانه‌ای که می‌دیدیم بیست دقیقه پیش محل بستری شدن دکتر چمران باشد. اشک دور چشمانمان حلقه زده بود. شنیده بودیم که ستون پنجم دشمن بسیار فعال عمل می‌کند ولی تا این حدش را ندیده بودیم.
منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 127

 

دسته ها :
X