خونریزی مغزی


خونریزی مغزیه، هیچ فرصتی ندارم! اطاق عمل، خیلی سریع؟ اولین نفری که با برانکارد در کنارم ایستاده بود با تعجب سؤال کرد: نکنه می‌خوای عمل مغزی انجام بدی؟ دستگاه مکش خون درست کار نمی‌کنه و دستگاه بیهوشی نیز تقریباً خالی شده و برای حداکثر یک ساعت اکسیژن داریم. وقتی چشم‌های مضطرب من و حال بیمار را دید به صحبتش ادامه نداد و بیمار را به اتفاق همکارانش فوراً تخلیه کرد و با سرعت به طرف اطاق عمل هل داد.
تکنسین بیهوشی، جوانی بود حدود بیست تا بیست و دو ساله، خنده رو و با نشاط و روحیه بسیار بالا. فوراً لوله گذاری کرد و در همان حال با لبخند گفت: نگران نباش دکتر، انشاالله زنده می‌مونه. دست ما هست ولی اصلش جای دیگر وصله! ما باهات هستیم.
به سرعت روپوشم را به تن کردم. دوباره بیمار را معاینه کردم مردمک‌های یک طرف بازتر شده بود. موهای سر رزمنده در عرض چند دقیقه تراشیده شد. وضع ما در آن لحظه رزمندگانی را می‌مانست که بدون داشتن عقبه باید خاکریزها را فتح می‌کردند.
تکنسین اطاق عمل همه چیز را آماده کرده بود خون در مرکز داریم؟ تکنسین بیهوشی با خنده جواب داد: آره داریم دکتر جون، خوبش رو هم داریم به اندازه دو واحد o منفی گذاشته بودیم برای روز مبادا که مباداش رسید.
با خودم گفتم: بنده خدا، نمی‌دونم اگر در هنگام باز کردن جمجمه، رگ پاره شده را نتوانم کنترل کنم، دو واحد که هیچ بیست واحد هم کفاف نمی‌کنه!
تیغ جراحی را گرفتم و بسم الهی گفتم و برش را دادم. چند لحظه بعد مته داشت جمجمه را باز می‌کرد. خوشبختانه با تخلیه شدن خون، متوجه شدم که تکه فلز بسیار کوچکی ناشی از ترکش خمپاره به مغز آسیب نرسانده و فقط رگ کوچکی را پاره کرده است. مکش به سختی انجام می‌گرفت و دستگاه داشت خرناس می‌‌کشید و عنقریب از کار می‌افتاد. او راست می‌گفت. صدای دستگاه مکنده خوشایند نبود و مانند پیر مردی بود که سال‌ها سیگار کشیده و سینه‌اش خس خس می‌‌کرد و روزهای آخر عمرش را طی می‌کرد.
رگ آسیب دیده را دوختم و محل را با دقت تمیز کردم، نشتی نداشت با حوصله و صبر ولی با سرعت عملی که توقعش را نداشتم، جمجمه را بستم و نفسی به راحتی کشیدم. نگاه نگران تکنسین مرا متوجه حال بیمار کرد. دوباره باید بر اعصابم مسلط می‌شدم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به او کردم. فشارش به علت خونریزی در حال افت بود. اگر سه دقیقه به همین منوال می‌گذشت و من نمی‌توانستم کاری بکنم و یا نیاز به باز کردن مجدد جمجمه بود، بیمار یقیناً می‌مرد. صدای بوق دستگاه بیهوشی تمرکزم را به هم می‌زد. به علت خستگی، چشمم برای لحظاتی سیاهی رفت. تمام انرژیم را جمع کردم، درست مثل آرش که هستی‌اش را در تیر گذاشت تا به تورانیان ثابت کند که ایرانی کیست و سرزمین ایران تا کجا وسعت دارد. به خودم نهیب زدم. سرزمین من حالا در حد فاصل انگشت‌هایم بود تا مغز یک جوان جان بر کف ایثارگر.
از تکنسین خواستم تا با سرنگ به دستگاه مکنده پیر کمک کند تا مسیر خون کمکی باز شود و جبران خون از دست رفته را در ثانیه‌های در پیش بکند. خون با سرعت به درون رگ‌های خالی شده بیمار تزریق شد. من و تکنسین اطاق عمل تمام تلاشمان را کرده بودیم و بدن بیمار باید مسیر جبرانی برگشت به زندگی را می‌پیمود، حالا دیگر بدون کمک من و عوامل اطاق عمل و با لطف او، آن بالایی! منان بی‌همتا.
نبض بیمار را چک کردم. قلب بیمار به تعادل نزدیک می‌شد. عمل سنگین و دلهره‌آور تمام انرژیم را گرفته بود. ذهنم کاملاً خسته بود. دستکش‌هایم را درآوردم. قطر گشاد شده مردمک کاهش یافته بود. یکبار دیگر تلؤلؤ آفتاب داغ و سوزان خوزستان را روی پوست بدنم حس می‌کردم.
منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 20


دسته ها :
X