احساس آمیخته از التهاب و دلشوره در دلم موج می زد و هر لحظه با صدای ممتد و یکنواخت پارازیت بی سیمها که در سنگر طنین افکن بود بر دامنه این احساس افزوده می شد . ساعت حدود 3 بامداد را نشان می داد و تا آغاز عملیات وقت زیادی نداشتیم . دلم می خواست من هم مثل بقیه بچه های مخابرات ، بی سیم بر دوش ، همپای نیروهای گردان به جلو می رفتم اما دست سرنوشت مرا در آن شب به سنگر فرماندهی کشانده بود تا بی سیم چی فرمانده تیپ باشم . دوباره نگاهی به عقربه های ساعت انداختم ، حرکتشان انگار کند و نا محسوس شده بود فکر می کنم بقیه بچه هایی هم که در آن سنگر بودند حالتی بهتر از من نداشتند ، تنها فرمانده تیپ بود که با آرامش و متانت خاصی ، در زیر نور ملایم نور افکن نشسته بود و با دقت ، خطوط رنگی و پیچا پیچ نقشه و کالک بزرگی را که رویارویش گسترده بود نگاه می کرد و ما نیز باید تا لحظه آغاز درگیری در مرحله سکوت رادیویی می ماندیم تا دشمن احیاناً با شنود مکالمات ما ، پی به مسأله ای نبرد . فرصتی بود که برای پیروزی بچه ها دعا کنیم و به آینده بیاندیشیم .
با خود می اندیشیدیم : خدایا ! تا ساعتی دیگر آرامش این منطقه که گاه گاه با طنین انفجاری دور دست مثل سطح برکه ای که سنگی بر آن سقوط کند موج بر می دارد ، با شروع عملیات و حجم آتش گسترده ای که خواهد بارید کاملاً آشفته و طوفانی خواهد شد ...و چه گل هایی در مسیر این تند باد پر پر می شوند و چه سرو هایی که در خون خواهند شکست . سیمای مصمم و مظلوم بچه های رزمنده که به سوی خطوط دشمن پیش می رفتند از نظرم گذشت .
نمی دانم چطور شد به یاد محمود افتادم ، همان بسیجی 16 ساله ای که مثل اکثر بچه های دیگر گردان امام رضا (ع) ، اهل گرگان بود . تصویر نگاه مهربان و لبخند همیشگی اش انگار تمام صفحه ذهنم را پر کرده بود و همه خاطرم مشغول او بود . او در این عملیات بی سیم چی یکی از گروهان ها بود ، چقدر دوست داشتم سکوت بی سیم ها به پایان می رسید و صدای او را دو باره می شنیدم .
همین دیشب بود که با بقیه بچه های مخابرات گرد هم نشسته بودیم و صحبت مان گل انداخته بود ، یکی از بچه ها پرسید : فکر می کنید کدام یک شهید می شویم ؟! بعد از کمی بحث قرار گذاشتیم قرعه کشی کنیم ، دو بار قرعه کشیدیم که هر دو بار به نام محمود افتاد .
- تا سه نشه بازی نشه ... . این را یکی از بچه هایی که خیلی با محمود صمیمی بود و دلش نمی خواست قرعه به نام محمود بیافتد بر زبان آورد . لذا برای بار سوم قرعه کشی کردیم اما با کمال تعجب سومین قرعه هم به نام او افتاد . بعد از این قرعه کشی عجیب ، سکوتی محزون بر جمع دوستان ما سایه افکند و همه بچه ها را در خویش فرو برد ، همه سر در گریبان برده بودند و انگار می خواستند از لابلای انبوه خاطرات و اندیشه هایشان نقبی به آینده بزنند ولی در این میان ، محمود آرام تر سر به زیر افکنده بود و چهره اش در عرق شرم ملایمی گل می انداخت ... .
- علی ... علی ...علی ...حسین .
علی ...علی ...حسین .
صدای بی سیم که اکنون اعلام کد می کرد رشته ی خاطراتم را برید با اشتیاق گوشی را قاپیدم .
- علی هستم به گوشم... .
حالا دیگر درگیری شروع شده بود و بی سیم ها یک لحظه از نفس نمی افتادند. بچه های بی سیم چی با شور و حال خاصی پیام ها را تکرار می کردند . درون سنگر ما نیز شور و حال دیگری بر پا بود . نخستین تماس ها حاکی از آن بود که بچه ها در اکثر مواضع توانسته اند با موفقیت ، خطوط دشمن را بشکنند و تلفات زیادی بر آنان وارد سازند . دشمن که تا دقایقی پیش آرام می نمود مثل مار زخم خورده به خود می پیچد و آتش باری می کرد . گلوله های توپ و خمپاره که در بیرون سنگر با فاصله ای اندک منفجر می شدند خبر از شدت در گیری می دادند که هر لحظه بر شدت آن افزوده می گشت ... .
ساعتی از عملیات نگذشته بود که برادر جمال قدرتی ، فرمانده گردان امام رضا (ع ) تماس گرفت و کسب تکلیف کرد . از جملاتی که پر شور و بلند بلند ادا می کرد نشان می داد روحیه ی بالایی دارد .
- شما آخر توانسته اید با همسایه های خود دست بدهید یا نه ؟
منظور فرمانده تیپ آن بود که آیا گردان او توانسته است به گردان های هم جوارش ملحق شود یا نه ؟ و آیا راههای نفوذ و رخنه دشمن را بسته اند یا نه ؟
از پاسخی که برادر قدرتی داد فهمیدیم که الحاق صورت نگرفته است و نیرو هایشان در شرایط دشواری به سر می برند و قدرت عملیات را از دست داده اند و هر لحظه ممکن است دشمن آنها را دور بزند و قتل عام شوند . در این شرایط تنها تدبیری که به ذهن فرماندهی می رسید آن بود که گردان امام رضا (ع) تا مسافتی سریعاً عقب نشینی کنند . لحظه ها همچنان پر التهاب می گذشتند و مکالمه این دو فرمانده به وسیله کد های رمز بی سیم ادامه داشت . ناگهان در اوج لحظه های بحران صدای پر شور برادر قدرتی قطع شد و دیگر هرگز صدای او را نشنیدیم ... .
با شهادت برادر جمال قدرتی ، کار بسی دشوارتر می نمود ، لذا فرمانده تیپ در تماس های بعدی تمام کوشش خود را به کارمی برد تا بچه ها با سرعت و سلامتی از آن نقطه مقداری عقب نشینی کنند و تأ کید می کرد حتماً مجروحین و شهدا را همراه خود عقب بیاورند ... .
در چنین زمان فاجعه آمیزی با کمال تعجب مشاهده کردم، یکی از بچهها در گوشهای (بیتوجه به همه هیاهوها) نشسته و قرآنش را از جیبش بیرون آورده و آرام زمزمه میکند.
قرآن به انسان نیرو و آرامش میدهد و من در این شرایط احتیاج به قدرت و آرامش دارم. وقتی توان و آرامش لازم را از قرآن گرفتم به انجام وظیفه مشغول خواهم شد.